روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

خوشا شیراز و وصف بی مثالش

روز 9 اردیبهشت ماه صبح زود زود به سمت شیراز راه افتاریم. هوای لطیف اردیبهشتی و منی که هنوز هم برای جاده و سفر دلم هی تند تند می زنه، اول به حرم امن و زیبای حضرت معصومه(ع) مشرف شدیم ساعت 7 صبح بود و هوا عالی و خانم بزرگ مهمان نواز، صحن خلوت و دلباز بود و بعد مدتها فرصت حرف های در دل مانده با حضرت خانم مهیا شد. ساعت 11 در قمصر کاشان بودیم برای دیدار از گلابگیری که بوی گل محمدی اعجازی کرده بود و هوایی بود که از وصف و  توصیفش عاجزم، واقعا بهشون غبطه خوردم همچین کار معطر و زیبایی دارن. و ساعت 2 بود که در اصفهان بودیم، مهمان وازی دوست خوبم مهشید که لذت اصفهان رو برامون چند برابر کرد و لحظات خوب روا با ملیسا که خیلی به چسبید. در اصفهان ب...
20 ارديبهشت 1394

مادرم

همیشه حوالی روز مادر دست و دلم بیشتر از همیشه می لرزه، وقتی بمب بارون اس ام اس و کامنت سرازیر میشه درباره مادر و مادری کردن همش با خودم فکر می کنم آیا من لایق این واژه بزرگ هستم؟ اگر مادری مثل زهرای اطهر است من اصلا کجای داستان ایستادم. اما مادر بودن با همه این دغدغه های تموم نشدنیش زیباست، به قول خانم دکتر فتی استادم همیشه می گن زندگی مشترک و مادری یک پکیج هست یعنی نمیشه من نی نی تپل مپل ناز و خوشگل بخوام اما حوصله بچه داری نداشته باشم، یک بچه مودب و عالی بخوام اما حوصله حتی بازی کردن با بچه مو نداشته باشم، اما متاسفانه این روزها چقدر زیادند مادرهایی که بچه هارو به دست پرستار می سپارن و تا دیروقت سرکارن و آخر با یک خوراکی و کادو باید بیا...
17 فروردين 1394

هفت سال اول تولد

خیلی شنیده بودم که بچه باید تو هفت سال اول زندگی بدون امر و نهی های بی جا بزرگ بشه، باید امیری کنه و پدر و مادر باید حد الامکان بتونن خواسته های خودشونو با زبانی نرم و آروم بهش بگن، اما واقعا برام خیلی قابل درک نبود، آخه ما همیشه سر خیلی از موضوعات با روشا درگیر بودیم مشکلات الکی که اصلا به چشم هم نمی یاد مثل لباس پوشیدن، صحبت کردن و کلا رفتارهای اجتماعی چون روشا دختری بی باک و شیطونه و دوست نداره تو چارچوب ما محدود بشه و من و پدرش اصرار داشتیم اون مثل یک خانم رفتار کنه و همین زمینه اختلاف ما رو درست می کرد. امروز توی مسیری که رفته بودم پیاده روی به این هفت سال اول و هفت سال دوم فکر می کردم به این واقعیت که اگه بچه تو هفت سال اول فرصت تجر...
9 فروردين 1394

داستان بی توجهی مادرانه

دیروز یک مغازه ای پیدا کردم که لباس خونه ای خیلی خوب داشت با قیمت مناسب تصمیم گرفتم چند دستی برای روشا بخرم چون آستین لباس هاش کوتاه شده جالبته بچم از دست بیشتر رشد کرده، خلاصه به خانم فروشنده گفتم چهارسالشه اونم آورد منم خریدم و تو خونه دیدم براش کوچیکه و زن عموی خوبش زحمت تعویض لباس رو کشید و سایز بزرگتر گرفت و اندازه اش شد. منظورم اینه که روشا تو بغل خودم داره رشد می کنه و من این قدر از سایزش که هر روز در آغوشش می گیرم بی خبرم تازه یه چیز دیگه هم فهمیدم که هنوز عصبانیم همین شیطنت های بچه ها اما خیلی اذیتم کرد و پیام اونم این بود که زیاد به احوالات بچم دقیق نیستم. منی که تو خیابون بچه های کار رو می بینم و گریه سر می دم و هی خودم رو ب...
16 اسفند 1393

چه تنی کرده تبت....

تجربه یک شب تب کودک برای هر مادری پیش می یاد کم یا زیاد، هی دست کشیدن روی سر کودک . درجه گذاشتن و نگران بودن و نگران بودن که  خاصیت مادر بودن انگار، هر کجای دنیا که باشی وقتی کودکی همه وجودت شده باشد انگار همه بچه های دنیا نگرانت می کنند، در جا کودکی می بینی ناراحت و گریان باید در آغوشش بگیری و دلداری اش بدهی، گویا مسئول تمام بچه های گریان دنیا شده ای.... حسی که از موقع تولد روشا دارم و راستش آزارم می دهد، دیدن بچه های دستفروش سر چهاراه اشکم را درمی آورد شنیدن صدای گریه کودک افکار آزار دهنده به ذهنم می آورد و من خسته شده بودم از نگرانی برای همه بچه های دنیا! من که حتی تنها از پس دخترک کوچکم هم بر نمی آیم..... اما الان می دانم خدای...
9 اسفند 1393

بدون عنوان

روزهایی که سپری می شوند تا به چهارمین سالگرد با من بودنت بپیوندند، چقدر قدر این لحظه هارا می دانم، چقدر دوست دارم ثانیه ثانیه با هم بزرگ شویم، بازی کنیم مثل همه لحظه ها که تو پشت تخت خواب سبز و صورتی رنگ قشنگت پنهان می شوی ، چوری پنهان می شوی که موهای لخت و مشکی ات خوب از بالای تخت پیداست و هی صدا می زنی مامان مامان بیا منو پیدا کن!!!! و من که می دانم کجایی، اما خودم را به کوچه های خیالیت می زنم و هی نگران صدایت می کنم و هی تو ریز ریز می خندی....و من کل اتاق را می گردم ، اصلا این گشتن های خیالی حال آدم را جا می آورد، انگار هدیه ای جایی گذاشته اند که می گردی تا بیابی تا ببوسیش تا ببوییش تا مست شوی تا.... خدای من ! ای مهربان تر از مادر و پد...
28 مهر 1393

اولین مسافرت من بدون تو....

خیلی خیلی سخت خودم رو راضی کردم، انگار بهم گفته بودن باید همون قورباغه معروف رو قورت بدم، خوب منم مثل همه اولین کاری نبود که دوست داشته باشم انجام بدم... اینقدر با خودم حرف زدم که راضی شدم و دو شب بدون پاره تنم به مسافرت برم پاره تنی که الان درست بعد سه سال و ده ماه معنای واقع کلمه رو فهمیدم... از همون شنبه که فهمیدم 5شنبه باید برم استرس بدی گرفتم انگار کارم این شده بود بهانه بتراشم و نرم اما همه چیز خیلی سریع جور شد و 5شنبه من بدون یک تکه بزرگ از وجودم راهی شدم، انگار همه متوجه نقص عضو من می شدن..... صبح 5شنبه کلی بازی کردیم و کاردستی یه قاب عکس با چوب بستنی درست کردیم تند تند می بوسیدمت... انگار یک وقتی به آدم داده باشن که هی رو به ا...
10 شهريور 1393

کودکان آسیب پذیر

امروز خالم خوب نبود اگه ایمانم به حکمت و رحمت بی انتهای خدا نبود شاید هنوز هم داشتم گریه می کردم نمی دونم شاید الکی خودم رو آروم کردم. امروز تو مجله مددکاری مطلبی درباره آسیب های خیلی خیلی وحشتناک و بدی که توی همین شهر خودمون که با کلی فکر و خیال ازش رد می شیم هست آسیب هایی برای بچه های زیر 10 سال فجایعی مثل تجاوز و تعرض هزار جور اعتیاد و آوارگی و گرسنگی و در آخر بزه کارایی می شن که ما هر نوع مجازات رو حق اونها می دونیم ... واقعا کودکی که تو خیابون کار می کنه و می خوابه چقدر می تونه در آینده یه شهروند خوب و محترم بشه... چقدر می تونه درست زندگی کنه وقتی توی 5 سالگی بهش تجاوز می شه و معتاد به شیشه می شه؟ اگه خیلی شانس بیاره یه بزهک...
3 شهريور 1393

عروسک های باربی

از همون موقعی که توی مدرسه کار می کردم از این عروسک های باربی بدم می یومد، اون موقع هیچ شناختی روی تاریخچه و هدف ساختشون نداشتم اما از نوع بازی بچه ها با اون ها بدم می یومد، تعویض لباس های جورواجور و آنچنانی حتی لباس زیر!!! وسایل لوکس کوچیک که بیشتر لوازم آرایش بود و بدتر از همه پارتنر این عروسک ها که یه هو برای تنها نبودن اونها ساخته شد... مدرسه ما یک مدرسه غیر انتفاعی در شمال تهران بود، بچه ها اکثرا اسباب بازی های لوکس داشتن و روزهای چهارشنبه می تونستن بیارن مدرسه بازی کنن البته بعد از گم شدن کفش یکی از این باربی ها و جنجال درست کردن اون بچه و مادرش که ما این عروسک رو از فلان کشور خریدیم و ... من تو کلاسم آوردن اون هارا ممنوع کردم، ا...
14 تير 1393