به رسم پنج شنبه ها
رسم اغلب پنج شنبه های رفتن به خونه مامانی( مادر آقای پدر) است، جایی پر از پسر عمه و پسر عمو و یک دختر عمه، جایی که روشا سر از پا نمی شناسه و مدام در حال بازی و بدو بدوست... فکر کنم کل ساختمون پنج شنبه ها از دست این بچه ها سر به کوه و کمر می ذارن اینقدر به روشا خوش می گذره که گاهی شاید به مدت دو ساعت اصلا نشینه و پیش من نیاد...
امروز خیلی خیلی درس داشتم ، سه شنبه ارائه ای از کلی منبع انگلیسی دارم و عین دور از جون ... تو گل گیر کردم، به هومن گفتم تو روشا رو ببر من نیام بمونم خونه درس بخونم یک دفعه روشا که تا این لحظه برای رفتن آروم و قرار نداشت گفت مامان تو نری من هم نمی رم....
خیلی جدی نگرفتم تا اینکه هومن آماده شد اما هر کار کرد روشا نرفت حتی وعده پارک هم عملی نشد ، رفت سریع دوچرخه اش رو برداشت و باهاش سرگرم شد
به هومن گفتم برو تو پارکینگ ببینه تو رفتی می آید ، اما فهمیدم من این فسقلی رو اصلا نشناختم بدون هیچ ناراحتی دوچرخه سواری می کرد انگار نه انگار
دلم طاقت نیاوورد یعنی پیش احساس قشنگش شرمنده شدم رفتم و آماده شدم و سه تایی رفتیم پارک و خونه مامانی
خوب تا سه شنبه خدای من خیلی خیلی بزرگه
الحمدالله رب العالمین