خواب عصرگاهی
اصلا از خواب عصر توی بچگی هام خاطره خوبی ندارم، احساس می کردم دارن منو از کلی بازی و چیزهای خوب محروم می کنن ، از همون موقع تصمیم گرفتم بزرگ شدم اصلا بچه ام رو مجبور به خواب عصر نکنم و تا الان خیلی موقع ها شده خودم واقعا خسته بودم و احتیاج به خواب داشتم اما به خاطر روشا که دوست نداشت بخوابه منم بیدار موندم
اما بار ها تجربه کردم وقتی روشا عصر نمی خوابه سر شب خیلی بد اخلاق و بهانه گیر میشه این موضوع وقتی می خوایم بریم جایی تشدید میشه برای همین گاهی مثل امروز بهش می گم حتما بخوابه و واقعا براش توضیح می دم چرا.
اون روی تخت بود و من پایین روی زمین آروم کارهاش رو نگاه می کردم به همه چیز تختش ور می رفت و بازی می کرد یاد خودم افتادم..... اون عصرهایی که محکوم به خواب بودیم....چقدر ریز ریز با خواهرهام می خندیدیم و آتیش می سوزوندیم و آخر سر از خستگی خوابمون می برد
البته الان حسم نسبت به خواب عصر عوض شده اما دیگه کسی نیست منو بخوابونه همه چیز دست به دست هم می دن من چهارچشمی بیدار باشم.
چقدر مسائل تو زندگی ما این طورین؟؟؟ یک چیزهایی رو داریم و نمی خوایم و چیزهایی رو نداریم و می خوایم؟؟؟ چه چیزهایی تکلیفمون هست و انجام نمی دیم و خودمون رو توجیه می کنیم مثل روشا که اصلا حواسش به مهمونی شب نیست و فکر می کنه فقط الان چیکار کنه تا بیشتر بهش خوش بگذره...
خودم در جا خوابم برد و با صدای خش خش بالای سرم بیدار شدم خمیر بازیش رو آورده بود و داشت بالای سر من و روی موهام خمیر بازی می کرد