سه ساله و هفت ماه و بیست روز
وقتی عکس های بچگی هاتو می بینم دلم تنگ می شه، اون روزهایی که همش بغلم بودی، هر کاری می کردم فقط با دست راست انجام می دادم چون تو روی دست چپم بودی و اگخ زمین می ذاشتمت بنای گریه ات بلند می شد...
اون روزهایی که از شیره جونم می مکیدی و با نگاه قشنگت بهم آرامش می دادی
اون روزهایی که خیلی خیلی بیشتر می فشردمت و بوی شیرین بدنت تمام خیالم رو می گرفت...
اما این روزهاهم شیرینی های بی پایان خودش رو داره....
شیرین زیونی های هر روزه
مهربونی های باورنکردنی
شیطنت های مکرر
امروز سه سال و هفت ماه و بیست روز از اومدن قشنگت گذشت
دوست عزیزم مامان آریای گل بهم یادآوری کرد امروز 7بار محمد رسول الله بگی
منم گذاشتم موقع خواب که با هم سوره می خونیم بهت بگم که برخلاف هر شب سریع خوابت برد و من الان کلی پشیمونم زودتر بهت نگفتم(احساس خسران می کنم)
البته تو ساعت هشت و بیست دقیقه صبح دنیا اومدی ان شالله فردا صبح زود با هم می گیم...