اولین مسافرت من بدون تو....
خیلی خیلی سخت خودم رو راضی کردم، انگار بهم گفته بودن باید همون قورباغه معروف رو قورت بدم، خوب منم مثل همه اولین کاری نبود که دوست داشته باشم انجام بدم... اینقدر با خودم حرف زدم که راضی شدم و دو شب بدون پاره تنم به مسافرت برم پاره تنی که الان درست بعد سه سال و ده ماه معنای واقع کلمه رو فهمیدم...
از همون شنبه که فهمیدم 5شنبه باید برم استرس بدی گرفتم انگار کارم این شده بود بهانه بتراشم و نرم اما همه چیز خیلی سریع جور شد و 5شنبه من بدون یک تکه بزرگ از وجودم راهی شدم، انگار همه متوجه نقص عضو من می شدن.....
صبح 5شنبه کلی بازی کردیم و کاردستی یه قاب عکس با چوب بستنی درست کردیم تند تند می بوسیدمت... انگار یک وقتی به آدم داده باشن که هی رو به اتمامه
خدایم! سایه هیچ مادری رو از سر کودکش کم نکن و هیچ اغوش گرمی رو بی گل نکن آمین
5 شنبه راهی شدم تو دستهای کوچکت تو دست بابا بود و با خیال راحت برام دست تکون می دادی...
شب پر از دلتنگی بود واقعا تنگ شدن دل رو حس کردم واقعا برای اولین بار حجم سینه ام نصف نصف شده بود... داغ بودم انگار تب کرده بودم
نه دریای زیبای شمال آرومم می کرد نه کتابهایی که باید می خوندم با حرکت هر کودک کنار ساحل تو رو می دیدم که داری بازی می کنی و من باید حسابی مراقبت باشم
خودم رو از حرف زدن باهات محروم کردم تا ناراحت نشی چون خدارو شکر اینقدر خونه مامانی و مامان جون بهت خوش گذشته بود که نبود من چندان حس نشده بود و می دونستم شنیدن صدام دلتنگت می کنه مثل خودم وقتی مامانم رفت مکه....
انگار تا لحظه دیدن دوباره اش توی فرودگاه هنوز حجم دلتنگیمو حس نکرده بودم که تا دیدمش چیزی توی دلم شکست... و مثل اشک ریخت.....
حتی وقتی رفتن کربلا با اینکه ازدواج کرده بودم و تو هم بودی مثل بچه ها دلم تند تند هوای مادرم رو می کرد
وای که مادر داشتن بزرگترین نعمت دنیاست و مادر مهربون داشتن بزرگترین دلیل خوشبختی...
دو روز گذشت هر چی دیده بودم دوست داشتم برات بخرم اما... دلم بود که در آرزوی بوسیدن و بوییدنت می سوخت، ترافیک سنگین باعث شد چند ساعت دیرتر ببینمت و همین منو بی تاب تر می کرد و آخر این تو بودی در آغوش من..... و من محتاج آغوش تو .....
خدایم! آغوشم را به تو می سپارم تا امنش کنی .... تا گرمش کنی و کمکم کنی از آغوشم مادری به خوشبختی خودم بروید......
خدایم! همه کودکان عالم و دردانه ام را به تو می سپارم تا به دستهای کوچک سه ساله بزرگ پناهشان باشی
خدایم! کودکم را برای خودت تربیت بنما و از او ذریه طیبه برای ما قرار بده......
----------------------------------------------------
درسی که این جدایی برای من داشت این بود که اگر من نباشم کودکم در دستان خداوند حضرت موسی ست وقتی مادرش او را به رود سپرد....
خوب دلش را نگاه داشتی خدایم...... خوش به حال مادر موسی و ایمانش