روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

اولین مسافرت من بدون تو....

1393/6/10 22:09
نویسنده : مامان روشا
520 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی خیلی سخت خودم رو راضی کردم، انگار بهم گفته بودن باید همون قورباغه معروف رو قورت بدم، خوب منم مثل همه اولین کاری نبود که دوست داشته باشم انجام بدم... اینقدر با خودم حرف زدم که راضی شدم و دو شب بدون پاره تنم به مسافرت برم پاره تنی که الان درست بعد سه سال و ده ماه معنای واقع کلمه رو فهمیدم...

از همون شنبه که فهمیدم 5شنبه باید برم استرس بدی گرفتم انگار کارم این شده بود بهانه بتراشم و نرم اما همه چیز خیلی سریع جور شد و 5شنبه من بدون یک تکه بزرگ از وجودم راهی شدم، انگار همه متوجه نقص عضو من می شدن.....

صبح 5شنبه کلی بازی کردیم و کاردستی یه قاب عکس با چوب بستنی درست کردیم تند تند می بوسیدمت... انگار یک وقتی به آدم داده باشن که هی رو به اتمامه

خدایم! سایه هیچ مادری رو از سر کودکش کم نکن و هیچ اغوش گرمی رو بی گل نکن آمین

5 شنبه راهی شدم تو دستهای کوچکت تو دست بابا بود و با خیال راحت برام دست تکون می دادی...

شب پر از دلتنگی بود واقعا تنگ شدن دل رو حس کردم واقعا برای اولین بار حجم سینه ام نصف نصف شده بود... داغ بودم انگار تب کرده بودم

نه دریای زیبای شمال آرومم می کرد نه کتابهایی که باید می خوندم با حرکت هر کودک کنار ساحل تو رو می دیدم که داری بازی می کنی و من باید حسابی مراقبت باشم

خودم رو از حرف زدن باهات محروم کردم تا ناراحت نشی چون خدارو شکر اینقدر خونه مامانی و مامان جون بهت خوش گذشته بود که نبود من چندان حس نشده بود و می دونستم شنیدن صدام دلتنگت می کنه مثل خودم وقتی مامانم رفت مکه....

انگار تا لحظه دیدن دوباره اش توی فرودگاه هنوز حجم دلتنگیمو حس نکرده بودم که تا دیدمش چیزی توی دلم شکست... و مثل اشک ریخت.....

حتی وقتی رفتن کربلا با اینکه ازدواج کرده بودم و تو هم بودی مثل بچه ها دلم تند تند هوای مادرم رو می کرد

وای که مادر داشتن بزرگترین نعمت دنیاست و مادر مهربون داشتن بزرگترین دلیل خوشبختی...

دو روز گذشت هر چی دیده بودم دوست داشتم برات بخرم اما... دلم بود که در آرزوی بوسیدن و بوییدنت می سوخت، ترافیک سنگین باعث شد چند ساعت دیرتر ببینمت و همین منو بی تاب تر می کرد و آخر این تو بودی در آغوش من..... و من محتاج آغوش تو .....

خدایم! آغوشم را به تو می سپارم تا امنش کنی .... تا گرمش کنی و کمکم کنی از آغوشم مادری به خوشبختی خودم بروید......

خدایم! همه کودکان عالم و دردانه ام را به تو می سپارم تا به دستهای کوچک سه ساله بزرگ پناهشان باشی

خدایم! کودکم را برای خودت تربیت بنما و از او ذریه طیبه برای ما قرار بده......

----------------------------------------------------

درسی که این جدایی برای من داشت این بود که اگر من نباشم کودکم در دستان خداوند حضرت موسی ست وقتی مادرش او را به رود سپرد....

خوب دلش را نگاه داشتی خدایم...... خوش به حال مادر موسی و ایمانش

پسندها (2)

نظرات (8)

مامان آریا
11 شهریور 93 11:13
وااااااااای چقدر احساسات زهرااااااااااااااااااااا فکر کنم اگر من بودم اینقدر دلم تنگ نمیشد می رفتم با خیال راااااحت واسه خودم صفا چون واقعا به دو روز تنهایی و مسافرت احتیاج دارم من از خونه میام بیرون از اداره زنگ می زنم بعضی وقتها آریا جواب میده : شما ؟ کدوم مامان مریم ؟ بچه های ما کارمندا وابسته نیستند ولی دل بسته هستند یعنی اینکه طاقت چند ساعت تا دو روز دوری رو به شرط اینکه جاشون در غیاب ما خوب باشه ، دارن کلا بچه ها در لحظه زندگی می کنن و غصه دیروز و یا فردا رو نمی خورن اگر فی الحال خوش باشن دیگه غمی ندارند و معمولا نگاهی به آینده ندارند لذا خیلی سبکبال زندگی می کنن نه غمشون دائمیه و نه شادیشون بر حسب لحظه یاد شادن یا غمگین باید مثل بچه ها بود توکل واقعی رو - فطرت خدایی دست نخورده رو بچه ها دارن
مامان روشا
پاسخ
واقعا همین طوره عزیزم اصلا عین خیالش نبود اما من خیلی دلتنگ بودم البته خوش هم گذشت ولی اصلا نتونستمفراق بال داشته باشم اگه تونستی برو مسافرت تجربه خوبیه خوش به حال بچه ها واقعا
سیران
13 شهریور 93 10:13
بعضی وقتا در حکمت خدا می مونم زهرا ، 10 مهر 5 روز باید مامورت کاری برم دبی. تمام احوالات من رو قبل از سفرت بیان کردی. یعنی خدا می خواست با خوندن این نوشته تو بدونم که می شه و هیچ اتفاقی نمی افته؟ آخه شب با خدا حرف زدم و ازش خواستم یه جوری ارومم کنه، آرومتر شدم زهرا ممنونم. با خودم حرف می زنم تا شاید راضی بشم. البته باید راضی بشم. زهرا یعنی می تونم؟ بدون ساینا می تونم؟ ولی خودمونیم کلی هم گریه کردم خیلی قشنگ می نویسی.
مامان روشا
پاسخ
سلام سیران جون ممنون عزیزم نظر لطفت هست وگرنه نوشتن من خیلی معمولیه ساینا پیش کی میمونه؟؟؟؟ اگه باباش یا مادربزرگا یا کسی که می تونه جایگزینت بشه برو و اصلا فکر هم نکن من اصلا فکر نمی کردم روشا اینقدر خوب بمونه البته باباش کلی پارک و این ور و اون ور هم برده بودش خلاصه بهش خوش گذشته بود فقط به نظرم بهش نگو یه مدت نیستس بگو سرکارم طول میکشه چون بچه ها تصوری از زمان ندارن و تو مسافرت اصلا تلفنی باهاش حرف نزن چون دلتنگ میشه کجا می ری حالا خانم مدیر؟؟؟؟؟
سيران
16 شهریور 93 9:00
می برمش مهاباد دور و برش شلوغه ، باباش هم هست. می دونم بهش خوش می گذره به قول کامران اگه تو بتونی ساینا مشکلی نداره خانومی نوشته بودم برات ، دبی می رم برای بستن یه قرارداد
مامان روشا
پاسخ
وای خانم مدیر خوش به حالت برو لذت ببر فقط عزیزم
مامان آوینا
18 شهریور 93 9:06
عزیزم خیلی با احساس نوشتی من تا حالا تجربه دوری از آوینا رو نداشتم ولی برای مهد رفتنش هم طاقت دوریش رو ندارم ساعت از ظهر که می گذره دیگه کم کم طاقتم تموم می شه و فقط لحظه ها رو می شمرم که برم پیشش ولی پارسال توی یه اتفاقی به این رسیدم که اگه خدا همیشه با آوینا باشه حتی از مراقبت من هم برایش بهتر هست از اون روز همیشه به خدا می گم من طاقت دوری آوینا رو ندارم ولی خدایا اول خودت بعدا من رو برای آوینا نگه دار تا نگهبانش باشم ولی اول خودت!!! خدا نگه دار تمام بچه های عالم باشه و هیچ بچه ای رو بدون مادر هم نذاره ... الهی آمین
مامان روشا
پاسخ
عزیزم.... واقعا دوری برای مادر سخت تره تا بچه ها آمین الهی همیشه با آوینای گل کنار هم سالم و شاد باشید.
فهیمه
22 شهریور 93 16:44
منم طاقت دوری سینا رو ندارم و سینا رو هم میشناسم بدون هم هیج جا بهمون خوش نمیگذره !!!! بعضی وقتا که واقعا از دستش کلافه میشم به همسرم میگم دوست دارم برم یه جا که تنهای تنها باشم ولی همون لحظه وقتی فکر میکنم اصلا دوست ندارم جملم به واقعیت تبدیل بشه !!و سریع حرفمو عوض میکنم عالی نوشته بودی واقعا
مامان روشا
پاسخ
سلام خیلی سخته اما بد نیست تجربه کنی ها
فهیمه
22 شهریور 93 16:44
خصوصیتو چک کن رمزو فرستادم
مامانی سمیه
31 شهریور 93 15:18
آمین برای تمام دعاهایی که تو مطلبتون برای همه مامانها و جوجوهاشون کردید
مامان روشا
پاسخ
ارادتمند شما
سمیرا
18 آبان 93 23:57
واااااااااااااااای چقدر سخت... شکر خدا,خداوند تاب وتوانش رو به هردوتون داد