بدون عنوان
روزهایی که سپری می شوند تا به چهارمین سالگرد با من بودنت بپیوندند، چقدر قدر این لحظه هارا می دانم، چقدر دوست دارم ثانیه ثانیه با هم بزرگ شویم، بازی کنیم مثل همه لحظه ها که تو پشت تخت خواب سبز و صورتی رنگ قشنگت پنهان می شوی ، چوری پنهان می شوی که موهای لخت و مشکی ات خوب از بالای تخت پیداست و هی صدا می زنی مامان مامان بیا منو پیدا کن!!!! و من که می دانم کجایی، اما خودم را به کوچه های خیالیت می زنم و هی نگران صدایت می کنم و هی تو ریز ریز می خندی....و من کل اتاق را می گردم ، اصلا این گشتن های خیالی حال آدم را جا می آورد، انگار هدیه ای جایی گذاشته اند که می گردی تا بیابی تا ببوسیش تا ببوییش تا مست شوی تا....
خدای من ! ای مهربان تر از مادر و پدر من گم گشده ام ، نه انگار من فکر می کنم گم شده ام من خیال می کنم قائم شده ام تو بیا مرا دریاب تو که می دانی من کدام راه را خطا رفته ام
پیدایم کن
دستم بگیر
راهم ببر