شرمساری
دستانش رنگی شده صورتش هم همینطور، می داند کار خوبی نکرده اما لذتش هنوز در چشمانش برق می زند سرش پایین است اما انگار می خندد، دلم می گیرد چقدر گفتم گواش ها رو روی لباست نریز روی فرش اتاق نریز حالا هم لباس تازه اش رنگی شده که فکر کنم پاک نمی شود هم دستش رنگ گرفته و تا چند ساعت دیگر مهمان می آید و من باید تمام این رنگ هارا پاک کنم.
نگاهش نمی کنم می رم توی آشپزخانه و مشغول غذا می شوم اما همه فکرم پیش دخترک مانده
حالا آمده دم در آشپزخانه دیگر از لذت در چشمانش خبری نیست، حتی سعی کرده با دستمال رنگ گواش را پاک کند اما نتوانسته در چشمانش شرمساری ست .
مامان فکر کردم و فهمیدم کار بدی کردم
قول می دم دیگه انجام ندم
ببین با دستمال پاک کردم
دلم زود زود نرم می شود انگار دلم همین ها را می خواست
به سمتش می رم و در آغوش کودکانه اش گرم گرم می شود و سریع می گوید مامان حالا بستنی می خوام.....
----------------------------------------
یاد خودم می افتم و شما که از مادر مهربان ترید
از من مادر با تمام کمی های مادرانگی ام مهربان تر و رئوف تر و دلسوز تر و بخشنده تر
وای بر من اگر غیر تو بر کس دیگری اطمینان کنم
وای بر من
چرا من در چشمانم شرمساری نیست؟
چرا من نمی توانم مثل کودکم خودم را در آغوش تو بیاندازم؟
خدایم!!! مهربان تر از مادرم
مرا ببخش.........
دستم بگیر
راهم ببر