داستان بی توجهی مادرانه
دیروز یک مغازه ای پیدا کردم که لباس خونه ای خیلی خوب داشت با قیمت مناسب تصمیم گرفتم چند دستی برای روشا بخرم چون آستین لباس هاش کوتاه شده جالبته بچم از دست بیشتر رشد کرده، خلاصه به خانم فروشنده گفتم چهارسالشه اونم آورد منم خریدم و تو خونه دیدم براش کوچیکه و زن عموی خوبش زحمت تعویض لباس رو کشید و سایز بزرگتر گرفت و اندازه اش شد.
منظورم اینه که روشا تو بغل خودم داره رشد می کنه و من این قدر از سایزش که هر روز در آغوشش می گیرم بی خبرم تازه یه چیز دیگه هم فهمیدم که هنوز عصبانیم همین شیطنت های بچه ها اما خیلی اذیتم کرد و پیام اونم این بود که زیاد به احوالات بچم دقیق نیستم.
منی که تو خیابون بچه های کار رو می بینم و گریه سر می دم و هی خودم رو به آب و آتیش می زنم مثلا کمکشون کنم از بچه خودم که خدا فعلا فقط مسئولیت اونو بهم داده غافلم
وای بر من وای بر من
چی شده فکر کنم از خدا مسئول ترم در قبال اون بچه ها!!!
ببین چقدر حاملان عرش بهم می خندیدن که برو به بچه خودت برس که اگه خدا کمکت نکنه کلات پس معرکه اس......
خدایا کمک کن پس این معرکه ها نمونم
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
امروز بردمش حموم و کلی رنگ انگشتی بازی کردیم و شب هم خودم خوابوندمش دستم رو گرفته بود و هی قربون صدقه ام می رفت
خدایا شکرت
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رفتین تزریقاتی تا آمپول بزنم میگه" مامان مگه تو دکتر نیستی؟ "میگم چرا اما فعلا دارم درس می خونم میگه "پس چرا نمی تونی آمپول بزنی؟؟؟؟؟
بعدش فکر کردم واقعا این دکتراهای عجیب که می گیریم به درد کسی خواهد خورد؟؟؟؟عایا
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
تو راه برگشت می گه مامان برام خوراکی بخر از سوپر، میگم باشه اما باید صبر کنی به سوپر دم خونه برسیم
هی نشسته از پنچره ماشین سوپرها رو می شمره و میگه "مگه نگفتی اسراف نکنیم این همه سوپر داره اسراف می شه برام هیچی نمی خری!!!!!!