روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

شروعی با جدیت ان شاالله

یک سال از آخرین نوشتنم می گذره و این قدر درس و بچه داری منو درگیر کرده که به کل از اینجا غافل بودم، اما الان که می یام و نوشته هام رو می خونم دلم می لرزه و پر از شعف می شه پس تصمیم گرفتم بنویسم تا برای بچه هام دفتر یادگاری بمونه زمانی که می تونن بخونن . ان شاالله. روشای عزیزم به کلاس اول رفته و حسابی برای خودش با سواد شده هر چند هنوز نصف حروف رو خوندن دقیقا تا حرف گ اما راحت می تونه کل کتابش رو بخونه و من ذوق می کنم و اونم از ذوق من سر کیف می شه. یک شنبه و سه شنبه ها به کلاس ژیمناستیک و شنا می ره و شناگر حرفه ای شده برای خودش ... تو مدرسه داستان می نویسه و حسابی شیطنت می کنه و تو خونه من حساب یدرگیر مشق ها و درس هاش هستم چون امسال روشا رو...
7 بهمن 1396

خودخواهی مادرانه

گاهی دوست دارم روشا همچنان کودک می ماند مثل همین روزها که به هزار بهانه دوست دارد بپرد بغلم و بوسه بارانم کند، راستش می ترسم از روزی که حسرت یک بوسه داشته باشم و شرم از بزرگ شدن سریع دخترک دلم را به درد می آورد. مادر است دیگر دلش هزار تا بهانه برای نارحتی دارد حتی لحظه های شیرین آغوش دخترک --------------------------------------------------------------------------------------------------------- روشای من موقع رفتن به دستشویی کل لباس هاشو درمی یاره، می ترسه خیس بشه واعا نمی دونم چیکار کنم مدام بهش تذکر می دم پیش بابایی زشته باید تو توالت لباست رو دربیاری اما تاثیر چندانی نداره، می ترسم همین مسئله حیا رو که خیلی مهمه مخصوصا برای دختر ها...
20 بهمن 1393

تصمیم نه چندان بزرگ

مدتی ست نوشتنم کم شده و نیازم به نوشتن شدید اما هم وقت کم ما آدم های زمینی اجازه نمی دهد و هم حوصله تنگ، اما این جا را دوست دارم جایی که امیدوارم روزگاری روشا بخواندش و حداقل بد قضاوتم نکند...امیدوارم دوستانم بخوانند و همراهم باشند، دوستان عزیزی مثل مریم، فائزه، خانم محمودی، نعیمه، خواهر هایم و خیلی دوستان گلی که نوشته هایشان برایم دریایی از شور و شوق است. تصمیم گرفته ام هر روز بنویسم حالا اگر هر روز نشد زود زود بنویسم این قدر زود که یادم بماند ریزترین خاطره سیندختم را ثبت کنم. مثلا همین امروز که خیلی عادی رفتیم دانشگاه روشا راهی مهد و من کلاس درس، و عصر که کلاس من طول کشید و روشا با شیطنت هایش به کلاس ما آمد و آنقدر انرژی مثبت داشت که...
7 بهمن 1393

فرشته مامان

روزهایی که دارم درس می خونم، بی هوا دستی دور کمرم حلقه می شه و یه خوردنی میاد تو دهنم با دستای کوچولوی قشنگی که خدا رو براش هزاران بار شاکر بودن کم است. روشا می یاد کنارم خوراکی دهنم می زاره و میگه مامان من فرشته مهربونم برات جاییزه آوردم مامان خوب بودی..   آره عزیزم تو فرشته مهربون منی، اصلا کی از تو بهتر کی از تو دردونه مامان بهتر وای که دیشب رازهامون رو به هم می گفتیم چقدر خندیدیم دقت کردی اولین صحبت مادرو دختری بود که هی بابا زیر چشمی نگاه می کرد و انگار بهمون حسادت می کرد. چقدر خندیدیم و چقدر حرف زدیم البته تو اولش معنی راز رو با آرزو قاطی کرده بودی و آخرش هی حرف های خنده دار می زدی تا منو بخندونی....   دخ...
21 آذر 1393

روشای چهار ساله ام

چقدر چهارسالگی با سال های گذشته فرق دارد، حالا که روشای عزیزم یک ماه و اندی از چهارسالگی را میگذراند انگار جهش بزرگی به سوی دنیای بزرگی پریده است، جهشی که گاهی نگران وسعتش می شوم. دخترک کوچکم برای هر کاری دلیل می خواهد، برای هر کاری پرس و جو می کند، سوال هایش رنگ واقعی تر گرفته،زود قانع نمی شود، بده بستان را یاد گرفته و اینقدر مثل من رفتار می کند که با آینه اشتباهش می گیرم. نه دخترم عجله نکن، جایی شنیدم تا چهارسالگی هنوز پیوند بچه ها با عالم ملکوتی برقرار است، عجله نکن درگیر دنیای فراموشی ها شوی، سعی کن همان روح ملکوتی ات را بیاندازی پشت و همراهت داشته باشی مثل کیفت که همه جا با توست، اگر گمش کنی اگر مثل من فراموش کنی یاد آوری بهای سنگ...
15 آذر 1393

بیم فرو ریختن

باور داشتن امن ترین احساس دنیاست وقتی باور کنیم از اعماق وجود ایمان می آوریم و دیگر این دستهای خداست که ما را هدایت می کند دیروز با روشا بازی گرگ و بره مشهور را بازی می کردیم من گرگ ناقلاو طفلکم بره بی پناه وقتی به طرفش می رفتم تا بخورمش با دهانی باز و چشمانی از حدقه درآمده ترس رو توی چشمای معصومش دیدم اون باور کرده بود من گرگ سیاه شدم و بلند فریاد زد نه تو مامانمی و من خندان بغلش کردم لحظه ای درنگ کرد تا یادش بایفته من مامانم گرگ نیستم بعد فکر کردم خود من هم لحظه ای همین حالت بهم دست می ده وقتی ظاهر شرایط زندگی جوری شده که انگار یه گرگ سیاه کمین کرده منو بدره وقتی احساس می کردم چقدر با خودم گیر کردم وقتی احساس یاس و بیچارگ...
13 بهمن 1392

دختر سحر خیز من

دختر سحر خیز من! اولین نوشته ای هست که فقط برای خودت می نویسم دختر سحر خیز من وقتی صبح گاهان از خواب بیدار می شوی بی صدا به اتاقم می آیی آرام بر گونه ام بوسه می زنی و زیر پتو می خزی بهترین هدیه ای هست که خداوند بزرگم به من ارزانی داشته و این قدر این نعمت برایم ارزشمند است که دوست دارم تمام نشود حتی وقتی قدت از من بلند تر شد، حتی وقتی به آغوش سحر گاهان من نیاز نداشتی بدان این مادرت هست که سخت محتاج آغوش توست محبتت را به امام علی ابن موسی الرضا امام مهربانی ها می سپارم همان که محبت هارا به دل ها می افکند همان امام رئوفی که رضا نام دارد همان امامی که عصر ها دوست داری آهنگ قربون کبوتر های حرمش را بشنوی همان امام مهربانی ها که این قدر محبت ...
6 بهمن 1392

فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد

تازگی دارم به این اعتقاد پیدا می کنم که یک سری اتفاقات باید بیافته و خواست خداست و ما باید در برابر این خواسته سر تعظیم فرود بیاریم. می دونی دخترکم الان که این رو می نویسم خودم بعد 30سال بهش رسیدم با تجربه ، اما دوست دارم تو خیلی خیلی زودتر بهش برسی، دوست دارم بتونم این تجربیاتم رو طوری بهت بگم که یه نیروی محرکه برای بیشتر دونستن تو بشه نا رد اونها و تجربه مجدد اونها...   حالا چرا اینو می گم؟؟؟ راستش دوست دارم گاهی فکر کنم الان چندین سال دیگه اس و من دلم می خواد باهم حرف بزنیم مثل اون روزی که دوتایی رفتیم رستوران و تو از خاله بازی های مهدت گفتی، اینکه دوست داری ساناز تو بازی مامانت بشه... دوست دارم یه سری حرف هارو بگم تا یادم نر...
18 آذر 1392
1