بهار 98 آمد و ما خوشحالیم...
این قدر روزهای آخر اسفند جذاب هست که اصلا نمی تونم رو کاری تمرکز کنم، انگار یک عالمه رنگ و بوی جذاب هست که باید برم نوش جان کنم که اصلا نمی تونم بشینم خونه یا تو محل کارم پشت کامپیوتر و لبتاب هدر بدم!!! اینقدر همه چیز سر ذوقم می یاره که یادم می ره اصلا هنوز کارهای خونه تموم نشده و خرید هم نکردم...
نگاهم عوض شد... با یک زمین خوردن که البته کمی شدید بود... روهان داشت بالا می آورد که ورش داشتم ببرمش تو حمام و وسط کار باز هم بالا آورد و من بچه در بغل پایم پیچ خورد و خیلی شدید به دیوار خوردم و سرم خونن آمد و دستم حسابی کوفته شد... تا اینجا بگم شکر خدا که یادم نره می تونست اتفاق های خیلی خیلی بدتر بیافته و من الان اینجا نبودم... برای یک لحظه حال خیلی بدی داشتم و احساس می کردم با این خون ریزی سر و این گیجی حتما ضربه مغزی شدم و می میرم!!! از شوهرم خواستم بچه ها رو بیاره کنارم چون حس می کردم تا چند لحظه دیگه بیشتر زنده نیستم و زیر لب ذکر یا علی داشتم و از خدا خواستم کمکم کنه ... همین
و البته من شلوغش کرده بودم و الحمدالله ضربات سطحی بودن و زود خوب شدم اما از خدا ممنونم بااین ضربه چشمهای خواب آلودم رو باز کرد و فهمیدم زندگی باید کرد و باید فقط آگاهانه و در لحظه زندگی کرد. آرامش داشت و این آرامش رو به اطرافیانمون هدیه داد.
خداجونم ممنونم
فقط دفعه بعد بدون ضربه درس های قشنگت رو بهم بده... البته مطمئنم داده من نگرفتم و احتیاج به ضربه داشتم....
خلاصه دلتون خوش و زندگیتون پر از آرامش