روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

روشا سر کلاس درس

از وقتی روشا مهد دانشگاه می ره ، روزهایی هست که کلاس ها و کارگاه های مامان بیشتر از ساعت 3 که مهد تعطیل میشه طول می کشه و مامان مجبور میشه روشا رو ببره سر کلاس و ماجرا دقیقا از همین جا شروع میشه.... هر 5 دقیقه یکبار تشنه میشه و هر 20 دقیقه یکبار دستشویی می ره و یک ساعت دستشویی می کنه و آخر کلاس که با استاد ها آشنا میشه تو کلاس تردد هم می کنه و البته می دونه هیچ درخواستی سر کلاس درس بی جواب نمی مونه - مامان شیرینی می خوام... - مامان چای نمی خوام نسکافه ندارن؟؟؟؟؟ - مامان خانم معلموتون اینه؟؟؟؟؟ - مامان معلموتون دعوات نمی کنه؟؟؟؟ - مامان می خوام رو تخته بنویسم..... وقتی بیرون می ریم حتما باید بلند از استاد اجازه بگیرم...
25 شهريور 1393

اولین مسافرت من بدون تو....

خیلی خیلی سخت خودم رو راضی کردم، انگار بهم گفته بودن باید همون قورباغه معروف رو قورت بدم، خوب منم مثل همه اولین کاری نبود که دوست داشته باشم انجام بدم... اینقدر با خودم حرف زدم که راضی شدم و دو شب بدون پاره تنم به مسافرت برم پاره تنی که الان درست بعد سه سال و ده ماه معنای واقع کلمه رو فهمیدم... از همون شنبه که فهمیدم 5شنبه باید برم استرس بدی گرفتم انگار کارم این شده بود بهانه بتراشم و نرم اما همه چیز خیلی سریع جور شد و 5شنبه من بدون یک تکه بزرگ از وجودم راهی شدم، انگار همه متوجه نقص عضو من می شدن..... صبح 5شنبه کلی بازی کردیم و کاردستی یه قاب عکس با چوب بستنی درست کردیم تند تند می بوسیدمت... انگار یک وقتی به آدم داده باشن که هی رو به ا...
10 شهريور 1393

دختری به برکت روشا

دخترم! سالها آرزو می کردم این چنین صدایت کنم. روزها برایت در خیالم مو می بافتم و برایت صحبت می کردم. و حالا خدای بزرگم خیالاتم را در وجود نازنین روشا چه زیبا، چه بیشتر و بهتر از خیالم تجسم کرده است. هیچ چیز لایقی ندارم برای شکر گذاری..... شکرگذاری بودن تو حرف زدن ها، دویدن ها، لبختد ها و تمام ثانیه ثانیه با تو بودن...... چه روزی بهتر از امروز؟ میلاد بهترین دختران بهترین خواهران، فاطمه معصومه(ع) همسایه سایه ات به سرم مستدام باد   -------------------------------------------------------------------------------------------------------- چند روز پسش سیندختم یه تل و چوب پروانه ای توی مغازه دید و گفت براش بخرم...
6 شهريور 1393

کودکان آسیب پذیر

امروز خالم خوب نبود اگه ایمانم به حکمت و رحمت بی انتهای خدا نبود شاید هنوز هم داشتم گریه می کردم نمی دونم شاید الکی خودم رو آروم کردم. امروز تو مجله مددکاری مطلبی درباره آسیب های خیلی خیلی وحشتناک و بدی که توی همین شهر خودمون که با کلی فکر و خیال ازش رد می شیم هست آسیب هایی برای بچه های زیر 10 سال فجایعی مثل تجاوز و تعرض هزار جور اعتیاد و آوارگی و گرسنگی و در آخر بزه کارایی می شن که ما هر نوع مجازات رو حق اونها می دونیم ... واقعا کودکی که تو خیابون کار می کنه و می خوابه چقدر می تونه در آینده یه شهروند خوب و محترم بشه... چقدر می تونه درست زندگی کنه وقتی توی 5 سالگی بهش تجاوز می شه و معتاد به شیشه می شه؟ اگه خیلی شانس بیاره یه بزهک...
3 شهريور 1393

بدون عنوان

مي خواستم هر روز با بزرگ شدنت بنويسم تا يادم بماند شوقت را از درآمدن لوبيايي كه كاشتي  ، از اولين روزي كه يك كارتون رو دنبال كردي و از داستانش به هيجان اومدي از  برخوردتت  با عروسك هات با من با پدرت از دقتي كه روي آدم ها و حرفهاشون داري اينكه خيلي زود ياد مي گيري و در جاي مناسبش تقليد مي كني تينكه حالم رو مي پرسي همه جا باهام مي ياي و مي گي من جوجه اردكتم  اين قدر حرفها بود كه حوصله و حافظه نوشتن از دست رفت اما قول مي دم بنويسم برايت عزيزم
31 مرداد 1393

مهد كودك جديد

بعد از يك ماه و نيم تو خونه بودن از شنبه بردمت مهد دانشگاه خودم روز اول كه باهات تو مهد موندم توي اتاق ،ناهارخوري،اتاق بازي و خدارو شكر از مهد و تميزيش خيلي خوشم اومد از يكشنبه هم خودت بدو بدو مي ري مهد خداي بزرگم رو شكر مي كنم يكشنبه بهت قول داده بودم ببرمت معلم هامو ببيني واي كه همه از ديدنت كلي ذوق كردن استادهام مدام ازت حرف مي زنن الان يك هفته اس داري ميري مهد  صبح با هم مي ريم و عصر بر مي گرديم  
23 مرداد 1393

بدون بهت!!!!

گذاشتم خيلي ازش بگذره بعد درموردش بنويسم بهتم فروكش كنه كه وقتي سالهاي بعد اين متن رو مي خوني ترس الان توام تبديل به آرامش و سكون بعد طوفان بشه ترسي كه از اون شب تو وجود قشنگت مونده آخرين جمعه ماه شيرينم  ماهعزيز كه هر چند نتونستم حقش رو خوب ادا كنم اما شب و روزش رو  نفس مي كشيدم  وقتي بعد از چهار ساعت از خونه مامان جون برگشتيم در شكسته بود و وسايل قيمتي ربوده شده بود طلاها سكه و لبتاب و دوربيني كه از روز اول تولدت هرروز ما من لحظه هاي باليدنت رو ضبط مي كرد اول بهت و بعد ترس و الان به لطف خداي عزيزم ارومم اما تو سيندختم هنوز ترسي بد تو وجودته ترسي كه دختر نترس ى سر به هوا ما رو محتاط كرده فداي سرت...
18 مرداد 1393

رمضان مهربان من و روشا

ماه مهربان رمضان تند تند می گذره حالا که به لطف خدا این فرصت رو دارم که خونه باشم و وقتم رو بیشتر با روشا بگذرونم خیلی  خیلی خوشحالم. ماه آمرزش و ماه آزمایش و ماه قیام، کاش روز آخر این ماه عزیز شرمنده اش نشیم. یکی از لطف های این ماه به من اینکه برای نماز ظهر به مسجد می ریم، واقعا فکر نمی کردم روشای من مثل خانم ها کنارم بشینه و نماز بخونه، بچه هایی که می یان با این که همسن روشا و بزرگتر هستن مسجد رو می ذارن رو سرشونن ، روشا می گه مامان چرا اینها نماز نمی خونن؟ مگه پسر ها نباید برن پیش بابا ها؟؟ با اینکه عاشق بازی با بچه هاست تو مسجد اصلا بازی نمی کنه با اون چادر گل گلیش خیلی خیلی شیرین میشه. تقریبا تمام کارهای خونه رو با هم ا...
20 تير 1393

عروسک های باربی

از همون موقعی که توی مدرسه کار می کردم از این عروسک های باربی بدم می یومد، اون موقع هیچ شناختی روی تاریخچه و هدف ساختشون نداشتم اما از نوع بازی بچه ها با اون ها بدم می یومد، تعویض لباس های جورواجور و آنچنانی حتی لباس زیر!!! وسایل لوکس کوچیک که بیشتر لوازم آرایش بود و بدتر از همه پارتنر این عروسک ها که یه هو برای تنها نبودن اونها ساخته شد... مدرسه ما یک مدرسه غیر انتفاعی در شمال تهران بود، بچه ها اکثرا اسباب بازی های لوکس داشتن و روزهای چهارشنبه می تونستن بیارن مدرسه بازی کنن البته بعد از گم شدن کفش یکی از این باربی ها و جنجال درست کردن اون بچه و مادرش که ما این عروسک رو از فلان کشور خریدیم و ... من تو کلاسم آوردن اون هارا ممنوع کردم، ا...
14 تير 1393