روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

تصمیم نه چندان بزرگ

مدتی ست نوشتنم کم شده و نیازم به نوشتن شدید اما هم وقت کم ما آدم های زمینی اجازه نمی دهد و هم حوصله تنگ، اما این جا را دوست دارم جایی که امیدوارم روزگاری روشا بخواندش و حداقل بد قضاوتم نکند...امیدوارم دوستانم بخوانند و همراهم باشند، دوستان عزیزی مثل مریم، فائزه، خانم محمودی، نعیمه، خواهر هایم و خیلی دوستان گلی که نوشته هایشان برایم دریایی از شور و شوق است. تصمیم گرفته ام هر روز بنویسم حالا اگر هر روز نشد زود زود بنویسم این قدر زود که یادم بماند ریزترین خاطره سیندختم را ثبت کنم. مثلا همین امروز که خیلی عادی رفتیم دانشگاه روشا راهی مهد و من کلاس درس، و عصر که کلاس من طول کشید و روشا با شیطنت هایش به کلاس ما آمد و آنقدر انرژی مثبت داشت که...
7 بهمن 1393

روشای من در این روزهای بهمنی

اینکه دخترت رو برداری و توی برف غنیمتی که داره یه ریز می باره بری تا کتابفروشی خیلی لذت داره، اصلا ای کاش همه مادر ها بتونن زیر بارون با دختراشون قدم بزنن، دست های کوچیکشون رو بگیرن و درباره همه چیزهایی که می بینن صحبت کنن. دختری که همین که دستش رو به تو داده با خیال راحت قدم می زنه حتی اگه از خیابون با اون همه ماشین هم رد بشین نگرانی نداشته باشه، ای خدای بزرگم من چقدر در محضر تو نگرانم، من چرا اینقدر نگران همه بچه های دنیا هستم، مگر تو خدای از مادر مهربان ترشان نیستی؟؟؟؟ ----------------------------------------------------------------------------------------- شبها موقع مسواک قصه غولک رو براش تعریف می کنم بچه غولی که داره با آدم ...
6 بهمن 1393

خوشحالی

اینکه من دکتری قبول شدم یعنی اینکه این قدر وقتم برای همه چیزهایی که باید بخونم کم می یاد که گاهی دوست دارم می تونستم نخوابم، اما زندگی بی خیال همه کارها و دغدغه های ما در جریانه. زندگی من که سهم عظیمی از اون مال دخترمه، یک دختر کنجکاو، جستجوگر و شیرین زبون. اوایل موقع درس خوندن تو خونه عذاب وجدان می گرفتم، عذاب وجدان اینکه دختر من احتیاج به یک مادر داره با یک عالمه زمان برای بازی و مادری، یک عالمه زمان برای شعر خوندن و گشت و گذار مادرانه و حالا من بیشتر وقتم پای لبتاب می گذره ، هرچند مثل همیشه بابای مهربون خونه هوای همه گوشه کنار خونه رو داره، هوای همه درخواست های کودکانه سیندختم رو و هوای منو که همیشه درسی برای خوندن و مقاله ای برای نوشت...
5 دی 1393

فرشته مامان

روزهایی که دارم درس می خونم، بی هوا دستی دور کمرم حلقه می شه و یه خوردنی میاد تو دهنم با دستای کوچولوی قشنگی که خدا رو براش هزاران بار شاکر بودن کم است. روشا می یاد کنارم خوراکی دهنم می زاره و میگه مامان من فرشته مهربونم برات جاییزه آوردم مامان خوب بودی..   آره عزیزم تو فرشته مهربون منی، اصلا کی از تو بهتر کی از تو دردونه مامان بهتر وای که دیشب رازهامون رو به هم می گفتیم چقدر خندیدیم دقت کردی اولین صحبت مادرو دختری بود که هی بابا زیر چشمی نگاه می کرد و انگار بهمون حسادت می کرد. چقدر خندیدیم و چقدر حرف زدیم البته تو اولش معنی راز رو با آرزو قاطی کرده بودی و آخرش هی حرف های خنده دار می زدی تا منو بخندونی....   دخ...
21 آذر 1393

روشای چهار ساله ام

چقدر چهارسالگی با سال های گذشته فرق دارد، حالا که روشای عزیزم یک ماه و اندی از چهارسالگی را میگذراند انگار جهش بزرگی به سوی دنیای بزرگی پریده است، جهشی که گاهی نگران وسعتش می شوم. دخترک کوچکم برای هر کاری دلیل می خواهد، برای هر کاری پرس و جو می کند، سوال هایش رنگ واقعی تر گرفته،زود قانع نمی شود، بده بستان را یاد گرفته و اینقدر مثل من رفتار می کند که با آینه اشتباهش می گیرم. نه دخترم عجله نکن، جایی شنیدم تا چهارسالگی هنوز پیوند بچه ها با عالم ملکوتی برقرار است، عجله نکن درگیر دنیای فراموشی ها شوی، سعی کن همان روح ملکوتی ات را بیاندازی پشت و همراهت داشته باشی مثل کیفت که همه جا با توست، اگر گمش کنی اگر مثل من فراموش کنی یاد آوری بهای سنگ...
15 آذر 1393

شرمساری

دستانش رنگی شده صورتش هم همینطور، می داند کار خوبی نکرده اما لذتش هنوز در چشمانش برق می زند سرش پایین است اما انگار می خندد، دلم می گیرد چقدر گفتم گواش ها رو روی لباست نریز روی فرش اتاق نریز حالا هم لباس تازه اش رنگی شده که فکر کنم پاک نمی شود هم دستش رنگ گرفته و تا چند ساعت دیگر مهمان می آید و من باید تمام این رنگ هارا پاک کنم. نگاهش نمی کنم می رم توی آشپزخانه و مشغول غذا می شوم اما همه فکرم پیش دخترک مانده حالا آمده دم در آشپزخانه دیگر از لذت در چشمانش خبری نیست، حتی سعی کرده با دستمال رنگ گواش را پاک کند اما نتوانسته در چشمانش شرمساری ست . مامان فکر کردم و فهمیدم کار بدی کردم قول می دم دیگه انجام ندم ببین با دستمال پاک کردم...
23 آبان 1393

تولدت در پناه امام مظلوم

روز هشتم آبان با شکر و ثنای خداوند مهربان آغاز می شود، وقتی یاد نعمت بزرگ مادر شدن می افتم، اینکه من لایق شدم کودکی را درونم پرورش دهم، به دنیا بیاورم و با توکل بر خدا تربیت کنم. امروز روز شادی هاست، روز شکر، روز نعمت، روز شکرانه خدای بزرگم برای شکر گذاری هیچ ندارم، هیچ جز ذکر مدام الحمدالله الحمدالله رب العالمین سه سالگی گذشت و سیندختم پا به چهارمین سال زندگی اش گذاشت، سا سالگی که هر کجا سنش را می گفتم بی اختیار یاد سه ساله بزرگ می افتادم، با هر جست و خیزش، خنده هایش، گریه هایش، بهانه گیری ها، بابا گفتن ها و خیلی حرکات دیگر که برای همه سه ساله ها عادی ست، اما وقتی یاد خانم سه ساله بزرگ می افتادم انگار این حرکات شیرین دلم ر...
10 آبان 1393

بدون عنوان

روزهایی که سپری می شوند تا به چهارمین سالگرد با من بودنت بپیوندند، چقدر قدر این لحظه هارا می دانم، چقدر دوست دارم ثانیه ثانیه با هم بزرگ شویم، بازی کنیم مثل همه لحظه ها که تو پشت تخت خواب سبز و صورتی رنگ قشنگت پنهان می شوی ، چوری پنهان می شوی که موهای لخت و مشکی ات خوب از بالای تخت پیداست و هی صدا می زنی مامان مامان بیا منو پیدا کن!!!! و من که می دانم کجایی، اما خودم را به کوچه های خیالیت می زنم و هی نگران صدایت می کنم و هی تو ریز ریز می خندی....و من کل اتاق را می گردم ، اصلا این گشتن های خیالی حال آدم را جا می آورد، انگار هدیه ای جایی گذاشته اند که می گردی تا بیابی تا ببوسیش تا ببوییش تا مست شوی تا.... خدای من ! ای مهربان تر از مادر و پد...
28 مهر 1393

پاییز سبز من....

پاییز که شروع میشه دلم یک عالمه راه رفتن می خواد راه رفتن و فکر کردن، راه رفتن  و حرف زدن، راه رفتن و باد خورد صورت، راه رفتن و ذکر گفتن، راه رفتن و نگاه کردن و هر چی با راه رفتن همراه باشه. پاییز که می یاد یادم می افته چقدر تو تابستون انتظار مدرسه هارو می کشیدم، چقدر از ظهرهای کشدار تابستون خسته شده بودم... امروز روز اول پاییز بود، تو خونه نشسته بودم صدای باد که درخت هارو حسابی تکون می داد هی بهم گوشزد می کرد پاییز اومده و من ناخودآگاه شاد می شدم پاییز دخترم به دنیا اومد ..... بهترین اتفاقی که برای هر کسی می تونه بیافته خدای بادهای سرگردان شکرت -----------------------------------------------------------------------------...
1 مهر 1393