روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

وابستگی

تمرین این روزهای آخر سالی عدم وابستگی همراه با عشق فراوان هست. یعنی به عزیزترین موجود زندگی که بچه هست وابسته نباشم اما بی نهایت عشق بهش بدم. ابتدای امر کار سختی نیست، اما واقعا با هم تداخل دارن و اکثرا وابستگی زیاد، عشق معنی پیدا می کنه. تمرین سکوت، پذیرش، صبر و همه چیزهایی که یه عمر می دونستم خوبه اما حالا با تمام وجود بهش رسیدم و سعی می کنم عملگرا باشم. من امروز خیلی با کسی که سال ها قبل می نوشت فرق داره و این فرق تمام گذشته رو پاک کرده... خدایم دیگر در همین نزدیکی نیست، درست سر جایش نشسته بین وجود و قلب.... و من وضو با تپش پنجره ها می گیرم. چنتا عکس تازه از تنور درومده ببینیم. ...
23 اسفند 1399

بعد از سه سال و اندی

اینقدر شبکه های مجازی زیاد شدن و دسترسی بهشون از وبلاگ راحت تره که هم وقت نکردم اینجا بنویسم و هم تنبلی!! اما امشب 17 اسفند 99 که داشتم برای ژورنال کلاب دانشکده دین و سلامت قم دنبال اسلایدهای مقاله ام می گشتم، بعد مدتها وبلاگ روشا رو دیدم و الان حدود دو ساعتی هست دارم می خونمش و کلی ذوق کردم.  واقعا از نی نی بلاگ ممنونم برای نگهداری این دفتر خاطرات قشنگ و تصمیم گرفتم دیگه گاهگداری خاطراتم رو اینجا هم بنویسم تا برای بچه ها بمونه ان شاالله. خانواده ما 5 نفری شد. آقا رایین نیمه خرداد 99 به ما پیوست و من با سه تا وروجک تو خونه هستم. با روشای 10 ساله و روهان 4 ساله و رایین 9 ماهه. هم خیلی سخته و هم بی نهایت شیرین و این نوش و نیش ر...
17 اسفند 1399

بهار 98 آمد و ما خوشحالیم...

این قدر روزهای آخر اسفند جذاب هست که اصلا نمی تونم رو کاری تمرکز کنم، انگار یک عالمه رنگ و بوی جذاب هست که باید برم نوش جان کنم که اصلا نمی تونم بشینم خونه یا تو محل کارم پشت کامپیوتر و لبتاب هدر بدم!!! اینقدر همه چیز سر ذوقم می یاره که یادم می ره اصلا هنوز کارهای خونه تموم نشده و خرید هم نکردم... نگاهم عوض شد... با یک زمین خوردن که البته کمی شدید بود... روهان داشت بالا می آورد که ورش داشتم ببرمش تو حمام و وسط کار باز هم بالا آورد و من بچه در بغل پایم پیچ خورد و خیلی شدید به دیوار خوردم و سرم خونن آمد و دستم حسابی کوفته شد... تا اینجا بگم شکر خدا که یادم نره می تونست اتفاق های خیلی خیلی بدتر بیافته و من الان اینجا نبودم... برای یک لحظه ...
27 اسفند 1397

معجزه رضایت

یکی از دعاهای مشهور در تعقیبات کلیه نمازها به کلمه رضیت بالله شروع میشه! یعنی من از خدایم راضی ام... واقعا راضی هستیم؟ واقعا با هر خراش دست و پا آه از نهادمان بالا نمی رود؟ با هر ریالی که بر قیمت ها افزوده می شود شکایت را به عالم و آدم نمی بریم؟؟ این روزها انگار راضی بودن خیلی سخت شده، انگار قبلا همه خیلی بهتر از ما زندگی کرده اند انگار همه در کل دنیا خیلی بهتر از ما زندگی می کنند، انگار خدا مارا تنبیه کرده و دارد به زجر کشیدن ما می خندد!! راستش من هم زمانی راضی نبودم، نه از خودم، نه از همسرم نه حتی از فرزندم، نه از کشور نه از زمان متولد شدنم کلا از هیچ چیز راضی نبودم و این ناراضی بودن خیلی هم برایم کلاس داشت و احساس بهتر و فهیم تر بودن ا...
15 اسفند 1397

سلامی دوباره به خودمان!

دوباره اومدم سرکار البته الان حدود چهارماه و اندی میشه که مامان دوباره می ره سرکار و روهان خان مهد کودک و سیندختم مدرسه کلاس دوم دبستان و همسر مهربان هم مثل همیشه... اما برای من تنها اومدن سرکار نیست وقتی سرم رو برگردوندم دیدم وای چقدر برای خودم بار اضافه درست کردم ام! وای چقدر از خودم و از خودهایم دور شده ام!! الان احساس دوگانه ای دارم از طرفی دلم بودن در خانه و مادری کردن به صورت تمام وقت را می خواهد و از طرفی بعد از 5 سال درس خواندن دلم نمی آید. اما امروز بعد از تمام تلاش ها و در و دیوار خوردن ها تصمیم گرفتم دستم را به دستان حضرت مادر بسپارم... من نمی توانم، ضعیفم، نا توانم اما شما حضرت مادر شما اصلا در قالب زمینی نمی گنجید، د...
15 بهمن 1397

اولین کارنامه

اولین کارنامه سیندختم رو با ترس و لرز گرفتم چون خانم عزیزی معلم کلاس اول خیلی سخت گیر هستن و واقعا خط کش سختی برای بچه ها دارن و هر چند خود من به این ارزیابی ها و برچسب ها معتقد نیستم اما می دونستم به هر حال این قضیه برای دیدی که روشا از خودش تو مدرسه پیدا می کنه مهمه. وقتی کارنامه رو گرفتم بهت زده شدم و کلی کیف کردم چون همه  آیتم ها خیلی خوب بود و فقط فارسی خوب بود که اونم برای دیکته بود و می دونم خیلی طبیعی هست. کلا تجربه خوبی بود این اولین کارنامه!!! این روزها داریم طرح جابر بن حنان درست می کنیم و یک داستان کوتاه می نویسیم که ان شاالله عکسش رو حتما می ذارم... روشای من با سواد شده و همه تابلو ها رو خیلی خوب می تونه بخونه. ...
14 بهمن 1396

شروعی با جدیت ان شاالله

یک سال از آخرین نوشتنم می گذره و این قدر درس و بچه داری منو درگیر کرده که به کل از اینجا غافل بودم، اما الان که می یام و نوشته هام رو می خونم دلم می لرزه و پر از شعف می شه پس تصمیم گرفتم بنویسم تا برای بچه هام دفتر یادگاری بمونه زمانی که می تونن بخونن . ان شاالله. روشای عزیزم به کلاس اول رفته و حسابی برای خودش با سواد شده هر چند هنوز نصف حروف رو خوندن دقیقا تا حرف گ اما راحت می تونه کل کتابش رو بخونه و من ذوق می کنم و اونم از ذوق من سر کیف می شه. یک شنبه و سه شنبه ها به کلاس ژیمناستیک و شنا می ره و شناگر حرفه ای شده برای خودش ... تو مدرسه داستان می نویسه و حسابی شیطنت می کنه و تو خونه من حساب یدرگیر مشق ها و درس هاش هستم چون امسال روشا رو...
7 بهمن 1396

تولدم با دو وروجک

امروز دهم دهمین ماه سال تولدم هست و من خیلی خیلی شاکر خدایم برای بودنم هستم، برای بودن با بچه های عزیزم و همسر مهربانم برای همه این ها تمام عمر شکر کردن هم کم است می دانم! یه تولد ساده چهر نفره گرفتیم، کیک خودم پختم و با روشا تزدین کردیم با کرم کاکائو و کنجد!! کلی هم عکس و قیلم گرفتیم، روشا کادو بهم دوتا صدف که از قشم آورده بود داد، خیلی ذوق کردم واقعا دیروز واکسن 6 ماهگی روهان و 6 سالگی روشا رو زدم تا شب درگیر گریه هاشون بودم! هفته قبل هم بعد مدتها از بارداری و نی نی داری رفتیم قشم که واقعا سفر عالی بود و همسر مهربون خیلی سنگ تموم گذاشت ... روزهای دیگه هم تند تند می گذره واقعا باورم نمی شه روهان 6 ماهه شده و روشا پیش دبستانی خدا...
10 دی 1395

رفتم تو سه ماه

روهان عزیزم توی مرداد ماه وارد سه ماهگی شد و واکسن دوماهگی رو زد که کمی بیتابش کرد اما شکر خدا زود خوب شد.   روزهایی که مامان می ره دانشگاه پسرم مثل اقاها پیش باباش می مونه.   5 شهریور هم روهان اولین عروسی عمرش رو رفت که عروسی خاله هانیه بود. ان شاالله دامادی پسرم در ضمن 5 روزه پسرک به سختی پستونک می خوره . نوش جونت ...
7 شهريور 1395