دیدن خدا...
سرش رو از پنجره ماشین آورده بود بیرون کاری که هیچ وقت انجام نمی ده ، به آسمون آبی که از بارون دیشب حسابی لطیف بود نگاه کرد و گفت: مامان دارم خدارو می بینم
با خنده گفتم چقدر خوب دخترم خدا داره چیکار می کنه
با لبخند ملیحی گفت هیچی داره بهم می گه خیلی دوسم داره، منم خیلی دوسش دارم مامان
یک آن به آسمون نگاه کردم و گفتم بهش بگو مامانم هم خیلی دوست داره و روشا برای خدا تکرار کرد و من خیلی چیزهای دیگه به خدا گفتم واقعا باور دارم حرفهام از زبون دخترک معصومم قشنگ تر و معنوی تر به خدایم رسید حرفهایی که از جنس زمین نبود
خدایم زبانم کم است برای شکرت با تمام وجودم شاکرت هستم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی