روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

بدون عنوان

مي خواستم هر روز با بزرگ شدنت بنويسم تا يادم بماند شوقت را از درآمدن لوبيايي كه كاشتي  ، از اولين روزي كه يك كارتون رو دنبال كردي و از داستانش به هيجان اومدي از  برخوردتت  با عروسك هات با من با پدرت از دقتي كه روي آدم ها و حرفهاشون داري اينكه خيلي زود ياد مي گيري و در جاي مناسبش تقليد مي كني تينكه حالم رو مي پرسي همه جا باهام مي ياي و مي گي من جوجه اردكتم  اين قدر حرفها بود كه حوصله و حافظه نوشتن از دست رفت اما قول مي دم بنويسم برايت عزيزم
31 مرداد 1393

مهد كودك جديد

بعد از يك ماه و نيم تو خونه بودن از شنبه بردمت مهد دانشگاه خودم روز اول كه باهات تو مهد موندم توي اتاق ،ناهارخوري،اتاق بازي و خدارو شكر از مهد و تميزيش خيلي خوشم اومد از يكشنبه هم خودت بدو بدو مي ري مهد خداي بزرگم رو شكر مي كنم يكشنبه بهت قول داده بودم ببرمت معلم هامو ببيني واي كه همه از ديدنت كلي ذوق كردن استادهام مدام ازت حرف مي زنن الان يك هفته اس داري ميري مهد  صبح با هم مي ريم و عصر بر مي گرديم  
23 مرداد 1393

بدون بهت!!!!

گذاشتم خيلي ازش بگذره بعد درموردش بنويسم بهتم فروكش كنه كه وقتي سالهاي بعد اين متن رو مي خوني ترس الان توام تبديل به آرامش و سكون بعد طوفان بشه ترسي كه از اون شب تو وجود قشنگت مونده آخرين جمعه ماه شيرينم  ماهعزيز كه هر چند نتونستم حقش رو خوب ادا كنم اما شب و روزش رو  نفس مي كشيدم  وقتي بعد از چهار ساعت از خونه مامان جون برگشتيم در شكسته بود و وسايل قيمتي ربوده شده بود طلاها سكه و لبتاب و دوربيني كه از روز اول تولدت هرروز ما من لحظه هاي باليدنت رو ضبط مي كرد اول بهت و بعد ترس و الان به لطف خداي عزيزم ارومم اما تو سيندختم هنوز ترسي بد تو وجودته ترسي كه دختر نترس ى سر به هوا ما رو محتاط كرده فداي سرت...
18 مرداد 1393

رمضان مهربان من و روشا

ماه مهربان رمضان تند تند می گذره حالا که به لطف خدا این فرصت رو دارم که خونه باشم و وقتم رو بیشتر با روشا بگذرونم خیلی  خیلی خوشحالم. ماه آمرزش و ماه آزمایش و ماه قیام، کاش روز آخر این ماه عزیز شرمنده اش نشیم. یکی از لطف های این ماه به من اینکه برای نماز ظهر به مسجد می ریم، واقعا فکر نمی کردم روشای من مثل خانم ها کنارم بشینه و نماز بخونه، بچه هایی که می یان با این که همسن روشا و بزرگتر هستن مسجد رو می ذارن رو سرشونن ، روشا می گه مامان چرا اینها نماز نمی خونن؟ مگه پسر ها نباید برن پیش بابا ها؟؟ با اینکه عاشق بازی با بچه هاست تو مسجد اصلا بازی نمی کنه با اون چادر گل گلیش خیلی خیلی شیرین میشه. تقریبا تمام کارهای خونه رو با هم ا...
20 تير 1393

عروسک های باربی

از همون موقعی که توی مدرسه کار می کردم از این عروسک های باربی بدم می یومد، اون موقع هیچ شناختی روی تاریخچه و هدف ساختشون نداشتم اما از نوع بازی بچه ها با اون ها بدم می یومد، تعویض لباس های جورواجور و آنچنانی حتی لباس زیر!!! وسایل لوکس کوچیک که بیشتر لوازم آرایش بود و بدتر از همه پارتنر این عروسک ها که یه هو برای تنها نبودن اونها ساخته شد... مدرسه ما یک مدرسه غیر انتفاعی در شمال تهران بود، بچه ها اکثرا اسباب بازی های لوکس داشتن و روزهای چهارشنبه می تونستن بیارن مدرسه بازی کنن البته بعد از گم شدن کفش یکی از این باربی ها و جنجال درست کردن اون بچه و مادرش که ما این عروسک رو از فلان کشور خریدیم و ... من تو کلاسم آوردن اون هارا ممنوع کردم، ا...
14 تير 1393

آبله مرغانت مبارک

شبی که تب داشته باشی خواب به چشم مامان و بابا حرام می شود مخصوصا بابای مهربان که تاصبح مدام وضعیتت را بررسی می کنه ... نگرانی زمانی تشدید می شود که دانه های سرخ آبدار روی سر و بدن سیندختم می روید.. تشخیص مامان جون و مامانی همزمان آبله مرغان بود و تاکید اکید به محافظت از چشم ناپاک و گفتن مبارک باشد... آخه من چگونه چشم ناپاک را از پاک تشخیص دهم؟؟؟؟؟ شکر خدای بزرگم انگار خفیف است اما سوزش و خارش دارد سیندختم که از آبله مرغان ذوق زده شده و مدام خود را توی آینه می بیند و با افتخار دارو می خورد خلاصه این قدر ما با این آبله مرغکان خوب و محترمانه برخورد کردیم که نگو......     ...
7 تير 1393

دگردیسی1

این روزها حس دیگه ای دارم، انگار دنیا می خواد به شکلی اون وجهه خشونت خودش رو بهم نشون بده به منی که همیشه نیمه پر لیوان را دیده ام ، نیمه ای که من درگیرش نبودم، نیمه ای که گاهی اصلا فکر می کردم نیست، فکر می کردم کل لیوان دنیای من پر است... همیشه فکر می کردم اینکه خدا در قرآن بزرگش گفته ما انسان رو در رنج آفریدیم، یعنی چی؟؟؟ درکش اصلا تو حوصله من نبود حوصله من پر از کلاس ها و کتاب های مثبت اندیشی و کلام تو عصای معجزه گز توست بود دنیای من همه اش خوب بود و غصه که می یومد یه جورایی سرکوب میشد و عقب رانده می شد، همیشه راحت صورت مسئله پاک می شد دنیای من یک خدای خیلی خیلی مهربان داشت که اصلا در فکر مجازات و عقوبت نبود که حتی آدم بد ه...
6 تير 1393

سه ساله و هفت ماه و بیست روز

وقتی عکس های بچگی هاتو می بینم دلم تنگ می شه، اون روزهایی که همش بغلم بودی، هر کاری می کردم فقط با دست راست انجام می دادم چون تو روی دست چپم بودی و اگخ زمین می ذاشتمت بنای گریه ات بلند می شد... اون روزهایی که از شیره جونم می مکیدی و با نگاه قشنگت بهم آرامش می دادی اون روزهایی که خیلی خیلی بیشتر می فشردمت و بوی شیرین بدنت تمام خیالم رو می گرفت... اما این روزهاهم شیرینی های بی پایان خودش رو داره.... شیرین زیونی های هر روزه مهربونی های باورنکردنی شیطنت های مکرر امروز سه سال و هفت ماه و بیست روز از اومدن قشنگت گذشت دوست عزیزم مامان آریای گل بهم یادآوری کرد  امروز 7بار محمد رسول الله بگی منم گذاشتم موقع خواب که با ...
28 خرداد 1393

روز میلاد امام زمانم

به من رحم کن بی قرارم بیا کجا بغضم و جا بذارم بیا نمی دونم این چندمین جمعه بود حساب زمان و ندارم بیا ------------------------------------------------------------------------------------- روز جمعه هست و میلاد آقای زمانه هست و دلم بی قرار دیروز با روشا شله زرد پختیم و بین همسایه ها پخش کردیم خیلی براش جالب بود و می پرسید امام زمان کیه و کجاست و منم با زبان الکن نمی تونستم چی باید بگم دوست داشتم روشا رو ببرم مسجد مقدس جمکران که قسمت نشد دوست دارم دخترم رو با زندگی مهدوی آشنا کنم خدایا کمکم کن میلادتان مبارک آقا میلادتان بر ما مبارک باد   ...
23 خرداد 1393

روشا وبابایی به مهربانی ابر و باد

واقعا گاهی به رابطه این ها حسودی می کنم یعنی آدم اندازه روشا باشه و یه حا می خوب مثل باباش داشته باشه... -------------------------------------- بابا تازه از سر کار برگشته اکثراً هم تا 5 عصر چیزی نخورده به قول خودش یادم می ره باید چیزی هم بخورم روشا می کشوندش توی اتاقش و تا یک ساعت صدای قهقه خونه رو پر می کنه.... -------------------------------------- بابا رفته کمی بخوابه روشا بساط نقاشی رو جمع می کنه می ره رو تخت کنار بابا.... بعد نیم ساعت می بینم دارن نقاشی می کشن .... بابا قید خواب رو زده..... -------------------------------------- بابا داره می ره بیرون ، روشا می گه منم می یام بابا که می خواد بره تا جایی و سریع ب...
22 خرداد 1393