روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

بدون عنوان

مدتیه دخترک خونه ما اون دختر حرف گوش کن مامان نیست مدام در حال لج کردنه هر حرفی رو باید چند بار بهش گفت و آخر هم اصلا گوش نمی ده هر کاری دوست داره انجام میده و از هیچی هم نمی ترسه . بهش می گم تنبیه می شی ها میگه اشکال نداره ....... مامان حرف گوش ندم تنبیهم کن(تنبیهش محروم شدن از بازی هست) می ترسم بعد چند وقت این تهدیدها هم اثر نداشته باشه حتی گاهی به قربون صدقه متوسل می شم اما اصلا فایده ای نداره، اصلا و خوراکی براش مهم نیست، باید کاری رو که دوست داره انجام بده. نمی دونم من کمی سرم شلوغ شده و نمی تونم بیشتر باهاش وقت بذارم یا طبیعت سنشه یا نمی دونم خیلی به این چیزها فکر می کنم... خدای بزرگم کمک کن ... دوستان عزیز خوشال می شم ا...
12 ارديبهشت 1393

دیدن خدا...

سرش رو از پنجره ماشین آورده بود بیرون کاری که هیچ وقت انجام نمی ده ، به آسمون آبی که از بارون دیشب حسابی لطیف بود نگاه کرد و گفت: مامان دارم خدارو می بینم با خنده گفتم چقدر خوب دخترم  خدا داره چیکار می کنه با لبخند ملیحی گفت هیچی داره بهم می گه خیلی دوسم داره، منم خیلی دوسش دارم مامان یک آن به آسمون نگاه کردم و گفتم بهش بگو مامانم هم خیلی دوست داره و روشا برای خدا تکرار  کرد و من خیلی چیزهای دیگه به خدا گفتم واقعا باور دارم حرفهام از زبون دخترک معصومم قشنگ تر و معنوی تر به خدایم رسید حرفهایی که از جنس زمین نبود خدایم زبانم کم است برای شکرت با تمام وجودم شاکرت هستم
8 ارديبهشت 1393

مهد بعد از 1ماه

از دیشب آروم و قرار نداشت اینکه می خواد بره مهد خیلی خیلی خوشحال بود کیف مهدش رو آورده بود و همه چیزهایی که دوست داشت مثل دفترچه و مداد رنگی و حتی کنترل های تلویزیون رو هم تو اون ریخته بود و سر شام با همون کیف رو پشتش نشست. صبح با اولین صدای من چشم هاشو باز کرد خیلی خوش اخلاق مسواک زد لباس پوشید و حتی تو ماشین آروم نشسته بود و از پنجره این ور و اون ور رو نگاه می کرد. تا مربیش رو دید پرید بغلش.... راستش کمی دلم گرفت آخه من آدم خودخواهی هستم از اینکه ببینم پاره تنم به کس دیگه این طور وابسته شده حس دلتنگی بهم دست داد، هزار بار خدای مهربونم رو شکر کردم هزار بار به خاطر دخترم و اینکه مهر اون مربی مهربون رو به دلش انداخته هزار بار به خاطر هم...
30 فروردين 1393

عقد کنون خاله جون

خاله مهربون روشا همونی که تا از در می رسه روشا خودش رو سراسیمه توی بغلش پرت می کنه، همونی که اگه بریم مسافرت هی سراغش رو می گیره و میگه دلم برای خاله تنگ شده، همونی که از شش ماهگی روشا سعی می کرد موقع هایی که مامان سر کاره جای خالی مامان رو براش پر کنه، همون خاله که همیشه سعی می کنه دست پر بیاد پیش روشا و من آرزو می کردم تو بچگی یه خاله این طوری داشته باشم. دیروز مراسم عقد کنون همون خاله جون بود و روشا کلی خوشحال بود مدام راه می ره و اسم نامزدش رو تکرار می کنه و هی می خنده. ای پیوند دهنده دلها ای خدای بزرگ و مهربان خودت همراهش باش در جهاد همسرداری و مادری کمکش کن بچه های سالم و صالح نصیبش بکن روزی حلال و فراخ براشون فراهم کن ...
23 فروردين 1393

تعطیلات نوروزی

شکر خدای مهربون امسال رو خیلی خوب و قشنگ شروع کردیم، روزهای آخر اسفند خونه پر از بوی شیرینی خونگی شده بود که با روشا می پختیم، پر از خرید هفت سین و ماهی و سبزه. امسال سعی کردم خیلی کم و به اندازه خرید کنم ، برای روشا دوتا شلوار جین خریدم که روشا بهش می گه شلوار آبی صدا دار و مدام تو خونه و مهمونی پاش می کنه. قبل از تحویل سال با هم سفره رو البته روی میز چیدیم و سال جدید رو تحویل گرفتیم.   به رسم هر سال به عید دیدنی خانواده مامان جون و آقا جون رفتیم و روشا اولین عیدی هاش که اسکناس های نوی لای قرآن بود رو گرفت.( هر جا می رفتیم عیدی می گرفت می گفت مامان چرا همه به من پول می دن؟؟؟)   فردا ظهر هم مهمان...
18 فروردين 1393

آخرین نوشته من در سال92

خدای بزرگم رو بابت این سال ها و این روزهای زیبا شکر می کنم بابت این روزهای پر از جنب و جوش که با دخترک به گردش می رویم و هوا بس جوانمردانه خوب است. خدای عزیزم رو بابت این بوهای مست کننده بهاری شکر می کنم خدای مهربانم رو بابت این خورشید مهربان و بارونهای گاه و بیگاه شاکرم الحمدالله رب العالمین امسال با همه قشنگی هاش رفت و ما منتظر سال قشنگ دیگری هستیم امسال خیلی چیزها یاد گرفتم شاید بتونم بگم دوباره متولد شدم امسال خدای بزرگم رو خیلی خیلی شاکرم این روزهای پایان سالی با روشای گلم بیرون می ریم هر جا ماهی می بینه کلی می ایسته و نگاه می کنه هی از بهار و عید می پرسه و دوست داره هفت سین بذاریم و من از ترس خراب شدن هنوز هفت سین رو ...
27 اسفند 1392

هفته آخر اسفند ماه

بین همه هفته هایی که از خدای بزرگ هدیه می گیریم ، همه هفته هایی که تند تند می یان و اینقدر سر وقت می رسن که اصلا یادمون میره به خاطر این هدیه های قشنگ تشکر کنیم ، هفته هایی که توش یک عالمه کار برای انجام دادن داریم هی برنامه ریزی می کنیم و هی انجام نمی دیم و اصلا نمی پرسیم این هفته من چطور بود و چطور شد؟ من عاشق هفته آخر اسفند هستم، هفته ای که از فردا شروع میشه اصلا دوست ندارم براش برنامه ریزی کنم یا بخوام کار به خصوصی انجام بدم دلم می خواد مثل بچگی هام که دست تو دست مامان به بازار می رفتیم و من بدون فکر کردن به خرید محو همه چیز می شدم فقط دل بدم به این ایام ایامی که هر کس کاری داره بدو می یان و بدو می رن و خرید می کنن تا اون لحظه ای...
21 اسفند 1392

اولین شیطنت دانشگاهی من

الان دارم وسط کلاس روانشناسی یادگیری می نویسم بحث خیلی داغ و جالبه اما من شیطنت رو دوست دارم بعد از هر مبحث استاد از ما feed back می خواد ومیگه حتما هر روز خاطراتتون رو بنویسید تا بعد ها حسابی کمکتون کنه و من از حالا شروع کردم حس گیجی دارم انگار منو انداختن وسط یک عالمه اطلاعات و امکانات که فقط خدا می تونه کمکم کنه خوب ازش استفاده کنم امروز دوست دارم درباره بیماریهای تحصیلی کار کنم. دلم می خواد اتفاقات یادگیری اجتماعی رو ببینم  
18 اسفند 1392