چهارمین محرم...
امسال روشا زیاد درباره محرم می دونست، اینکه امام حسین شهید شده و ما باید سیاه بپوشیم، البته لباس سیاه نداشت تنش کنم اما یه طبل و یه زنجیر کوچیک داشت که هر شب دسته سینه زنی راه می انداخت و زنجیر می زد، یه شب هم با باباش به هیئت رفتند.
روز هشتم محرم ما به روستای زیبایی رفتیم، روستایی که هر جاش خاطرات بچگی های خودم بود، خاطره خاک بازی ها و شن بازی ها ، خاطره باغ رفتن و انار چیدن و کثیف کردن لباس و .... و حالا دخترک سه ساله من تمام اون سال ها رو برام زنده می کرد با بازی های قشنگش
روز عاشورا به دیدن تعزیه خوانی امام حسین رفتیم که روشا واقعا از دیدنش لذت بردو با هیجان کل تعزیه رو نگاه می کرد.
مثلا ژست گرفته ازش عکس بگیرن....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی