کم می آورم گاهی
گاهی مادرانه هایم کم می آورد
کلافگی موذیانه خودش را جلو می کشد
چشم های معصوم را نمی بینم یا می بینم و اعتنا نمی کنم
خودم چقدر بزرگتر و توانا تر می بینم
چقدر خودم را جدی گرفته ام من آخر؟؟؟
حس خوبی نیست دعوای دخترک زیر نگاههای پرسشگر" مگر من چه کرده ام؟"
خوب می دانم خطا رفته ام
لرزش دستم و صدایم می گوید
حال بد و گرفتگی گلویم می گوید
خوب می دانم چطور از دلش درآورم
زود فراموش می کند
در آغوش تشنه ام می خوابد
من می مانم و شبی پر از عذاب وجدان مادرانه
وقتی دستهای کوچکش را شبانه دور گردنم حلقه می کند و می بوسدم
برایم مادری می کند دخترک
که دیگر کم نیاورم...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی