صبح گاهان با تو ام
دیروز تصمیم گرفته بودم به قول دوست خوبم مریم مامان آریا اخم و بغض مادرانه ام را با احتیاط خرج کنم، چون اخیرا متوجه شده بودم روشا دیگه مثل سابق اخم و ناراحتی من براش سخت نیست.
عصر که رفتم دنبال روشا تو ماشین کلی گفتیم و خندیدیم و شعر خوندیم بعدش رفتیم آزمایشگاه تا آزمایش ادرار دخترک رو انجام بدیم که اصلا ادرار نکرد و مجبور شدم قوطی رو بیارم خونه، تو آزمایشگاه هی از آب سرد کن آب ریخت و خورد و لیوان یکبار مصرف آب رو با خودش آورد تو ماشین که من صبوری کردم و هیچی نگفتم بعدش هم گیر داد که دلم برای مامان جون تنگ شده بریم اونجا و من با وعده بازی و آزمایش کردن توی خونه منصرفش کردم چون خونه مامان رفتن همانا و شب تا7 بیرون بودن همان
تو خونه هنوز اجازه نداد من لباسی عوض کنم سریع رفته صندلی پلاستیکیشو آورده که بیا آزمایش انجام بدیم منم که پر از حس خوب بودم چون اصلا بخاطر مسائل بی اهمیت دعواش نکرده بودم یک ظرف از میوه های جور واجور آوردم و روشا چشم هاشو می بست و من میوه هارو می ذاشتم تو دهنش اول اسم میوه رو می گفت و بعد می گفت ترشبوده یا شیرین...با این روش کلی میوه نوش جان کرد
وقتی این بازی تموم شد یک شمع آوردیم و یکی یکی پوست میوه هارو آتش زدیم ببینیم کدوم می سوزه و کدوم نمی سوزه که هیچ کدوم نسوخت
روشا دوست داشت یک دستمال کاغذی رو آتیش بزنه که سریع شعله ور شد و دستش کمی سوخت و حسابی ترسید و گفت مامان دیگه آتیش بازی نکنیم...
این رفتار من جواب داد و روشا بعدش در حدود 1ساعت تنها تو اتاقش بازی می کرد اتفاقی که خیلی به ندرت پیش می یاد البته بماند که همه لباس ها بیرون کمد ها تشریف داشتن
وقتی شروع کردم به اینکه به رفتارهام آگاهی داشته باشم از مادرم فاطمه الزهرا به حق بچه های عزیزش کمک خواستم و مادر چه زیبا جواب منو داد همین حس قشنگی که امروز داشتم اینکه به رغم خستگی با دخترک بازی کرده بودم و با هم حسابی حرف زده بودیم همش از یمن توسل به بانوی دو عالم بود
ما زیاد اهل سریال دیدن نیستیم یعنی کلا تلویزیون تو خونه ما کم روشن میشه اما از وقتی پای مرد مهربون خونه شکسته ایشون از مجبوری زیاد تلویزیون نگاه می کنن
یکی از سریال ها که از یمن این توفیق اجباری نصیبمون شده آوای باران هست که دوست دارم یه روزی یه نقدی بهش بنویسم
روشا با اینکه اصلا اهل دیدن کارتون و تلویزیون نیست دوست داره شب بیاد رو پای من بشینه و من این سریال رو به روایت خودم براش تعریف کنم
راستش اصلا دوست ندارم بچه ها شب سریال بزرگتر هارو ببینن به هر حال توش صحنه هایی داره و صحبت هایی میشه که جالب نیست
دیشب اومد رو پام و می گفت شیر نمی خورم و باید این سریال رو برام تعریف کنی منم با مهربونی بهش گفتم این سریال برای سن شما نیست بیا بریم شیر بخوریم و کتاب بخونیم که شروع به گریه کرد و من هی بهش گوشزد کردم خیلی دوست دارم اما این رفتارت درست نیست و من دارم ناراحت میشم
خلاصه یه مدت گریه کرد و بعد دوباره اومد بغلم منم آروم قصه دختری که شب شیر نخورده بود و مسواک نزده بودرو براش تعریف کردم
سریع گفت هم شیر می خوام هم می خوام مسواک بزنم.... ما هم خوشحال و خندان
البته شب باز هم یکربع به 11 خوابید و دیر بود اما من خیلی خیلی حالم خوب بود
خدارو شکر
صبح هم ساعت 7 بیدارش کردم که نمونه ادرارش رو بگیرم اینقدر خوشحال بود که قراره تو قوطی جیش کنه که سریع بیدار شد
بعد رفتیم آمایشگاه و نمونه رو دادیم بعدش جای شما خالی یک حلیم خوشمزه خریدیم و توی پارک نزدیک اداره نشستیم به خوردن خیلی خیلی مزه داد روشا یک لقمه می خورد و هی دنبال کلاغ ها می کرد و دلش برای اونها می سوخت و می گفت بهشون حلیم بدیم
واقعا صبح خوبی رو شروع کردم
ممنونم مادر بهترین فرزندان عالم
ممنونم خدای بزرگم برای مادر بودنم
برای اینکه آگاهم و پر از حس خوبم
این هم عکس از پارک که روشا در حال سواری روی مجسمه حیوانات است عکس ترو تازه از تنور دراومده