روزانه هایم با روشا
این روزهای زمستانی که روشای عزیزم مهد نمی ره و کلا پیش خودمه این قدر برام عزیزه که دلم می خواد حسابی کش بیان هر چند آزمون جامع دارم و خیلی مشغول درس خوندن هستم اما بودن این فرشته خوش صحبت آرامشی بهم می ده وصف نشدنی که خدای بزرگم رو بخاطرش هزاران بار شاکرم.
اینقدر این وروجک بزرگ شده و حرف های قلمبه سلمبه می زنه که من مات و متحیر نگاهش می کنم و روزهایی رو به خاطر می یارم که برای ساده ترین کار هم با ایما و اشاره نمی فهمیدم چی می گه... روشا نوری از بهشت هست که شاید توی تاریکی دلم درخشید و الان من از گرمای این نور شادم
می شینم درس بخونم اب می ریزه می یاره دستم می ده و خودش کنارم می شنه نقاشی می کشه و درس می خونه و تا ساعت 9 شب می شه صدام می کنه تا با هم هایدی ببینیم و بعد دوست داره نقش هایدی و کلارا رو با هم بازی کنیم و البته باید یه بستنی هم وسطش خورده بشه!
مدام با داداش کوچیکش که الان با تکون هاش بیشتر و بهتر حسش می کنیم حرف می زنه و چقدر براش نقشه کشیده. لباس های نوزادی رو می یاره و نگاه می کنه و قربون صدقه برادرش می ره که مثل ماهی در حوض دلم شنا می کنه.
گاهی دلش برادر بزرگتر از خودش می خواد و گاهی خواهر هم هوس می کنه که البته سه تا باید داشته باشه.
ماهی کوچولوی ما حتما می دونه چه خواهر عزیزی داره.
خوشحالم و خدایم را شاکر