بی نام هم هستم
روشای نازم از پنج شنبه شب حسابی تب کرد، از اون تب هایی که لپ های شیرینش رو گلدار کرده بود و دل مادرش رو پر از غصه... و این تب شدید و مزاحم حتی با رفتن جمعه شب به بیمارستان کودکان بهرامی هم خوب نشد و دوباره یکشنبه صبح همون تب به مطب دکتر باستانی زاده کشیده شد که خدا صدهابار بهش خیر بده که اینقدر حاذق و دانا است
حالا من بودم و روشای مریض و بی حال خودم و کلی شربت و قرص و شیاف که اصلا روشا راضی به خوردنشون نمی شد.
چقدر سنگدل بودم که آخر به زور داروهارو ریختم تو گلوت و هی می گفتی مامان تلخه دوست ندارم
نمی دونی چه دردی داره دخترک شیطون رو بی حال گوشه مبل ببینی
نمی دونی چه دردی داره وقتی قلپ قلپ اشک می ریزی که مامان بهم دارو نده خودت بخور
و خدارو شکر این تب دست از سر روزگار ما برداشت و رفت....
روز یکشنبه وسط همین جریانات دایی مجتبی از مکه اومد و من وقتی دیدمش تازه فهمیدم دلتنگی یعنی چی؟ وقتی از دور دیدمش یه چیزی مثل گلوله از دلم بالا رفت و به گلوم فشار آورد و اشک شد و ریخت
اشک حضور دوباره برادرم که دوستش دارم و خوشبخت ترین خواهر دنیا هستم حس قشنگی بود دوستش دارم