دختر مامان بزرگ شده
"مامان قدمو نگاه کن! (دستهاش رو گرفته بالا و روی پنجه پا ایستاده)ببین دخترت بزرگ شده"
این جمله ای هست که این روها زیاد از دخترک می شنوم هم ذوق و شعف زیاد دارم و شاکر خدای عزیزم و هم خیلی محسوس دلم می گیرد سیندخت من بزرگ می شود و کم کم دوست ندارد من غذایش بدهم من لباس تنش کنم من حمومش کنم من برایش کتاب بخوانم و خیلی کم کم تر دیگر دوست دارد در اتاقش را موقع مطالعه ببندد من در کارهایش دخالت نکنم....
شکایتی نیست درد دل بود فقط، مگر خودمان همین طور نبودیم حتی شاکی نگاه نگران مادر بعد از تاخیر می شدیم اما حالا به اندازه تمام آن سالها دلم برای مادرم پر می کشد و خودم را بیشتر جوجه ای حس می کنم که باید به سویش بروم و زیر پرهایش آرام گیرم
می دانم روشای من هم بعد تمام تجربه استقلال به سمتم می آید و از خدا می خواهم برایش باشم آن موقع و پرهایم خانه امنش باشد برای او و جوجه هایش....