بیش از حد
همیشه سعی می کنم یادم بمونه زیاده از حد چیزی نباشم و کاری نکنم، زیاده از حد به کسی توصیه ای نکنم زیاده از حد نگران چیزی نباشم ، زیاده از حد همسر فداکاری نباشم و حتی زیاده از حد مادری نکنم.
البته در مورد مادری این زیاده از حد برام معنایی نداشت، یا بهتر بگم مادری برای من اندازه ای نداره که بخوام حد خودم رو بسنجم و نگه دارم ، همیشه فکر می کردم مادری مثل آسمون می مونه که هر چی بالا بری باز هم به آخرش نمی رسی...
الان بعد 34ماه مادر بودن چقدر نگران لحظه به لحظه دخترکم هستم ، چقدر بهش توصیه می کنم و اصلا توجه ندارم ذهن کوچکش قادر به درک این همه توصیه و نگرانی هست یا نه ؟
و چون مادری برام اندازه ای نداره نمی دونم با چی خودم رو بسنجم؟ با کدوم معیار جلو برم؟ برای خودم که هنوز ... اندرخم یک کوچه ایم
و اون کوچه نامش مادر بودن و زن بودن می شه و دخترم که آرزو دارم بهترین این حس ها رو تجربه کنه یک دختر کوچیکه توی این دنیا که مردهاش خیلی راحت تر زندگی می کنن.
تا الان حواسم نبود ، اصلا از اون لحظه ای که خواستم دختر داشته باشم و دختر دار شدم هم حواسم نبود دختر بودن بهای سنگینی داره، بهایی به اندازه حسرت دوچرخه سواری توی کوچه و خیابون ، حسرت دویدن و بلند بلند خندیدن، حسرت پریدن و نترسیدن، حسرت حتی بستنی خوردن توی خیابون
اصلا حواسم نبود برای خوب بودن دختر های ما معیار ساکتی ، خجالتی بودن و انزوا تعیین شده و برای پسر ها هم...( نه اون طفل معصوم ها هم دست کمی ندارن) همه محکوم به کابوس بد اجتماعی شدیم
... نه قرار نبود این قدر تلخ بشه فقط درد دل ساده بود همین و بس.