مامان جون
دیروز من کلاس داشتم بعد اداره رفتیم خونه مامان جون و اون جا موندی، چقدر رابطه تو و مامانم رو می بینم ذوق می کنم خودت رو براش لوس می کنی و اونم حسابی نازت رو می کشه از موقعی هم که میری خوراکی های جور واجور می خوری تا آخر شب
شب هم که می خوایم بیایم خونه بهونه می یاری که نه... همین جا بمونیم
راستش منم گاهی دوست دارم چند روز پیش مامانم بمونم ، تازه الان می فهمم یه مادر چقدر می تونه بچه اش رو دوست داشته باشه... تازه الان معنی سخت گیری های زیادش رو درک می کنم
کاش ما آدم ها منتظر نباشیم دنیا چیزی بهمون یاد بده ، خودمون دانشجو بشیم و یاد بگیریم
می دونی دخترم دوست دارم تو زودتر از این این هارو بفهمی خیلی خیلی زودتر از من
گاهی وقتی می خوام برات دعا کنم می مونم چی بگم ؟ چی بخوام از کسی که خودش تورو به من داده
کاش وقتی خودت می تونی این نوشته هارو بخونی تو دلت خوشحال باشی مادری مثل من داری ، مثل من که الان خوشحالم مادری مثل مامان جون دارم و دختری مثل تو