آخر هفته ای که گذشت...
ساعت کاریمون که به لطف دولت جدید زیاد شده دلم عصر ها برای دخترک پر میکشه از ساعت سه به بعد دلم فقط روشا رو می خواد فقط بوی لطیف گردنش و فقط شیرین زبونی های قشنگش
پنج شنبه که رفتیم ختم مادر خاله منیژه حسابی روشا تو مسجد شیطونی کرد تعجب می کنم بعضی بچه ها از اول تا آخر بغل دست مامانه نشستن بدون هیچ حرفی فقط این ور و اون ور رو نگاه می کنن و به بچه هایی مثل روشا که مدام بین صندلی ها راه می رن زل زل با تعجب نگاه می کنن
قسمت ما هم دختر بچه شیطون شد دیگه البته من عاشق بچه های شیطون هستم
آقایی سخنرانی می کرد و تصویرش رو تو ال سی دی بزرگ قسمت خانوم ها نشون می داد روشا بلند میگه مامان چرا آقاهه نمی اد این جا؟
همه می خندن حتی صاحبان عزا و من خجالت می کشم
هی می ره پشت صندلی ها و تا منو می بینه بلند میگه ناراحت نباش الان می یام کار دارم خوب
بعدش هم رفتیم خونه مامانی که حسابی با بچه های عمه شیرین و عمو بازی کردی و شب ساعت 1 توی ماشین بیهوش شدی از خستگی....
جمعه هم صبح با من کل خونه رو گردگیری کردی با یه دستمال کوچیک و آبپاش... عصر هم رفتیم پارک جنگلی شیان که هوا حسابی خنک بود یعنی دیگه سرد بود بعد مدتها یخ زدن حس خیلی خیلی خوبی بهم می داد.
با توپ روشا والیبال بازی می کردیم بچه ام نقش توپ جمع کن داشت خیلی هم ذوق می کرد اما توپ رفت به قول معروف تو باقالی هاو سوراخ شد...