با شادیت شادم
دیروز به یک قول مادرانه عمل کردم و دخترم رو بردم شهر بازی البته از این شهر بازی های جمع و جور طبقه بالای پاساژ، اما دخترک که مثل ما نیست چشمش به زرق و برق و بزرگی و کوچکی باشه
تا از در آسانسور اومدیم بیرون کلی ذوق کرد حتی نمی ذاشت کارت ورودی رو شارژ کنم ، نه تا بازی سوار شد و من هم توفیق اجباری چنتایی رو باهاش سوار شدم که نترسه
وقتی روی قطار نشسته بودیم و دور محوطه رو چرخ می زدیم به این فکر می کردم که الان این محیط چقدر برای دخترک جذابه ، چقدر غرق بازی ها شده و اصلا دوست نداره از اینجا بیاد بیرون، فکر می کنه همه لذتها این جا خلاصه شده اما وقتی از دید یک بزرگتر نگاه می کنی میبینی چقدر این محیط کوچیک و دلگیر شده اینقدر که فقط صدای خنده بچه ها حالت رو خوب می کنه.
به نظرم دنیا هم یه همچین تشبیهی هست، برای ما که کوچکیم و اسیر خودمون فکر می کنیم این دنیا همه چیز داره، فکر می کنیم ما جاودان هستیم و همیشه اینجا می مونیم، فکر می کنیم خدا مارو برای اینجا آفریده، غافل از اینکه چند قدم اون ورتر بریم می بینیم چه خبره و دنیا دست کیه....
خدای بزرگم!
معبود مهربونم!
ای کسی که به احوال همه ما آگاهی
مارو به راه خودت هدایت فرما
بچه های مارو برای خودت تربیت کن