این روزهایماان
صبح وقتی کوله بار به دوش پاتو از خونه بیرون می ذاری و برف مثل یک هدیه ناگهانی غافلگیرت کنه لبخندی پهنای صورتت رو می گیره و مثل بچه ها دوست داری بری و روش راه بری، بدوی و حتی زمین بخوری
خداوند بار دیگر زمین سیاه رویمان را سفید پوش کرد.
این روزها که من کلی درس داشتم دخترک کنار من می نشست و نقاشی می کشید ، این روزها که همچنان پای بابا گچ سفید و محکمی دارد
این روزها که من 31 ساله شده ام و مادری بر قامتم سنگینی می کند.
این روزها دخترک بیشتر یاد گرفته تنهایی بازی کند.
لباس هایش را کج و معوج تا می زند و در کشو جا می دهد
اتاقش را جمع و جور می کند و درست هر وسیله ای را سر جایش می گذارد
برای مامان از آشپزخانه وسیله می آورد و به قول خودش مبصر همه جا شده است
این روزها چقدر شکر گویی را کم می آورم وقتی دخترکم را خانومی می بینم که حواسش به اخم و درد هایم هست
به درد دلهایم گوش می دهد و با گریه های من گریه می کند
من مادر خوبی نیستم اما دخترک خوب دختری می کند
می چسبد لبخند هایش شیطنت هایش لوس بازی هایش بهم می چسبد
این روزها ....