عذاب وجدان مادرانه
روشای نازم دیشب موقع خواب اصلا دوست نداشتی بخوابی با اینکه واقعا خسته بودی اما محیط اطراف اینقدر برات جذابه که امون خوابیدن بهت نمی ده
و من هم اون موقع شب مثل عروسک کوکی می مونم که کوکم تموم شده و باید استراحت کنم ، الان خیلی عذاب وجدان دارم که می خواستم به زور بخوابونمت و بابات اومد و تو رو گرفت و من خوابیدم اما صدات می یومد که من و صدا می زدی.........
نمی دونم کار من درسته که می خوام یه قانون هایی رو بهت یاد بدم یا بابا هومن که می خواد تو فقط بازی کنی و شاد باشی فقط امیدوارم خدا کمکم کنه مادر خوبی باشم مادر کافی برای دردونه خودم
این روزها هر کی ازم می پرسه دخترت چند سالشه با افتخار می گم ٢سال و ١ماه وای که چقدر کیف داره مامان فرشته ای مثل تو بودن دوست دارم عشقم
٥شنبه رفتیم خونه خاله زهرا تا دخترش حلما که٤٠روزه شده ببریم حموم آخه نذر داشت یه سید بشورتش وقتی حلما رو می شستم یاد بچگی های تو افتادم که این قدر کوچیک بودی، وای که چقدر دوست داشتم حموم بردنتو و الان که می خوام سرت رو بشورم داد می نی سرمو نشور