بار دیگر شهری سرسبز
راس ساعت 6:30 روز پنج شنبه 22 فروردین ماه، مامان روشا بعد از بستن بارو بنه سفر و چک لیست وسایلی که باید بر می داشت و خوندن آیه الکرسی آروم اومد تو اتاق روشا که خواب خواب بود اول نگاهی به صورت دخترش انداخت و بسم الله گویان دخترک رو برداشت و برد آروم روی صندلی ماشین گذاشت تا ادامه خوابش رو توی ماشین ببینه خواب هایی که توی همش یه هاپوی گنده بود و روشا اونو زده بود.
هوای صبح بهاری حسابی خود نمایی می کرد و این خانواده کوچک برای یک مسافرت سه نفری به شهر رشت می رفتند. شهری با طبیعت دست و دلباز
البته یک روز در شهر و بقیه سفر در روستای بکر آقا سید شریف و چماچا گذشت با خونه های روستایی پر از اردک و غاز که روشا هی می دوید دنبال اونها و باهاشون بازی می کرد.
یک روز ملایم بهاری هم سه نفری عازم امام زاده ابراهیم در اطراف شهر شفت شدند و جاده ای که فقط سبز بود و همین کافی بود فقط جاده سبز و بودن با هم .
مامان روشا توی سفر فرصت های خوبی هم پیدا کرد برای کارهایی که بچگی زیاد انجام می داد مثل بالا رفتن از درخت ها و رفتن روی پل هاب لغزان چوبی
و دوستی یک ساعته با زن پیر محلی که توی یک ساعت سفره دلش رو پهن کرد و از بچگی های خودش گفت که بالای کوه زندگی می کردن از پسرهاش که دوتاشون توی شهر بودن و یکیش نزدیک پیر زن خونه داشت از دختر دم بختش که دوست داشت زود شوهر کنه و از خونه قشنگشون و حتی همسایه ها و دلنگرانی اونها. و روشا که خیلی زود دوست شد با اون زن مهربون و هی سراغ گاو رو ازش می گرفت.
مامان روشا عاشق بارونه و حرف هایی که زیر بارون زده میشه و چایی خوشمزه ای که زیر بارون خورده میشه نه از این بارون های معمولی ، نه از اون بارون هایی که نم نم می باره و اصلا خیست نمی کنه اما کلی خاطره خیس برات می ذاره، مامان روشا عاشق تر میشه زیر این بارون به لطف خدا و بودن بابای روشا که بودنش کافی برای یه خاطره خوب بارونی.
ادامه دارد...