روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

مروری بر خاطرات از تولد تا یکسالگی روشا

1392/2/30 14:25
نویسنده : مامان روشا
547 بازدید
اشتراک گذاری

داشتم کتابهامو مرتب می کردم که یک هو دفترچه ای رو که از روز دنیا اومدن فرشته خونم نوشته بودم پیدا کردم همون جا نشستم و تک تک لغاتش رو صدها بار خوندم و اون شادی بی نظیری که موقع نوشتنشون داشتم دوباره تجربه کردم...

از روز 8آبان89 تا آذر90سالی که اصلا مثل بقیه سال های عمرم نبود سالی که یاد گرفتم چطوری با یک موجود فرازمینی رفتار کنم تا کم کم رفتار های زمینی یاد بگیره...

دوباره یادم افتاد 22اردیبهشت سال90در 6ماه و چند روزگی، اولین باری رو که گفت مامان و من با این حرف خوشبخت ترین مادر روی زمین شدم تا حالا برای همیشه

روزی که تونست چهاردست و پا بره و من و باباش چقدر ذوق کردیم و پا به پای کوچیک اون کل خونه رو تا تی تاتی رفتیم

روزی که یاد گرفت بایسته و انگار تمام دنیای من ایستاد استوار و محکم

روزی که بدون کمک راه رفت اومد سمت من با دستهای باز برای حفظ تعادل و آغوش من هدفش بود...

عکس صفحه به صفحه دفترم رو می دارم تا یادم بمونه خدا از گذشته تا حالا بهم چقدر لطف داشته

راستی عکس های بچگی هاش در ادامه مطلب هست(دوست ندارید ببینید چه شکلی بوده؟)

عکس های کولوچه خانم در ادامه مطلب

اولین عکس در بیمارستان(اولین باری که دستم رو گرفت)

روز دوم تولد(جای خون گوسفند قربانی روی پیشانی)

ابهت یک ماهگی

چهل روزگی (خواب بعد حمام)

چهل و دو روزگی می توانست غلط بزند

اولین شرکت در همایش شیرخواران حضرت علی اصغر

دو ماهگی عاشق فرش بازی بود

خنده های دو ماهگی

سه ماهگی جیغ زدن هاشو کشف کرده بود

چهارماهگی جشن سیسمونی امیر رضا

کنجکاو بود در ٥ماهگی

عاشق این عکسشم

٦ماهگی می نشست و می گفت مامان

٧ماهگی عاشق طعم پاهایش بود

شیطنت های ٨ماهگی

چهاردست و پا رفتن در٨ماهگی

در٩ماهگی از مبل می گرفت و می ایستاد

١٠ ماهگی نمی تونستیم پیداش کنیم!!

١١ ماهگی دوست داشت خودش غذا بخوره

اولین اثر مکتوب بر دیوار در١٢ ماهگی

خدا رو شکر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مریم مامان محمد رضا
29 اردیبهشت 92 10:58
وای چقدر خاطرات قشنگی رو مرور کردی .

گاهی وقتا از بس میگن مامان خسته میشی ولی کافیه یه لحظه یاد گذشته بیفتی که چقدر حسرت شنیدن کلمه مادر رو داشتی همه چیز فراموشت میشن.

هزاران بار شکر


آره عزیزم واقعا همین طوره
من عاشق شنیدن کلمه مامان از زبون روشا بودم و هستم
مریم مامان آریا
29 اردیبهشت 92 13:04
ای جان چه با حال که این همه نوشتی
من چون ده ساله تو اداره هر چی کار تایپ کردنه انجام می دم دستم برای نوشتن با خودکار انگار فلج شده حتی دست خطم به علت زیاد ننوشتن تغییر کرده واسه همین از همون اول حاملگی رو توی وبلاگ نوشتم
وبلاگ قبلی آریا که نمی دونم می شناختیش یا نه ؟
اما دست نوشته واقعا یه چیز دیگه است



خودم از خوندن دست نوشته بیشتر لذت می برم آخه من حسابی عادت نوشتن دارم همین الانم هر شب دفتر خاطرات می نویسم
شادي مامان پارسا
29 اردیبهشت 92 15:08
چه عكسها و چه خاطرات قشنگ و تاثير گذاري، همه رو بردي به خاطراتشون.
آفرين مامان خوش ذوق و خوش سليقه


ممنون دوست خوبم چرا شما تنبلی می کنی سایت پسرمون رو آپ نمی کنی
وفا مامان پارسا
30 اردیبهشت 92 11:59
ماشالله به روشا تو همه کارهاش جلو بوده .. مام تا مدتی می نوشتیم مخصوصا باباش یه دفتر جدا داشت واسه خاطرات روزانه پارسا اما دیگه ادامه ندادیم وقت نمی شه
احسنت به شما مامان با سلیقه


وای وفا جونم کم کم تعریف کن ازم خیلی حال کردم

واقعا با سلیقه بود یا فقط تعریف کردی؟

راستی عکس هاشم تو ادامه مطلب بود خوندی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان آوینا
30 اردیبهشت 92 14:57
عزیزم خیلی جالب بود منو برد به خاطرات اون دوران...
دختر نازت خیلی دوست داشتنی هست خدا حفظش کنه برات
یه عالمه بوسسسسسسسس
به هیچ کس نگی ها ولی خیلی با ذوق و سلیقه هستی خوش به حال روشا و باباش


هههههههه ممنون دوست خوبم خیلی انرژی گرفتم از حرفات
باور کن روانشناس خوبی می شدی اگه می رفتی تو این رشته
وفا مامان پارسا
30 اردیبهشت 92 22:01
زهرا جون اگر دقت کنی فقط یکی از تعریفا مال تو بوده ها یکیش مربوط به روشا می شده
اما بدون اغراق در شرایط زیادی تو رو و ذوق و حوصله و شادابیت برام غبطه اوره و خیلی خوشبحال روشاس که این مامانو داره
عکسا رو دیدم . وقتی عکسای کوچولویی پارسا رو می بینم فقط خدا رو شکر می کنم که بزرگ شده الان


همون یه تعریفتم خیلی منو سر حال آورد عزیزم
حالا آروم بودن تو هم برای من یه آرزوهه
مامان رادمهر جوجو
31 اردیبهشت 92 13:20
عزیزم خیلی خیلی خوب بود .خاطرات مارو هم زنده کردید غیرمستقیم مارو واداشتی که بریم اون دوران نی نی هامون و مرور کنیم روشاجون چقدر ناز بوده خدااااااااااااااااااااااااااا البته الان نازتره خداحفظش کنه


ممنون
لطف شما پایدار
فهیمه مامان سینا
1 خرداد 92 17:47
چه قدر جالب ...خیلی خوشم اومد
منم خاطرات بارداریمو مینوشتم ولی به این تمیزی نشده...خیلی عالی بود
عکسها هم خیلی جیگر بودن


ممنون خوشحالم خوشتون اومده
مامان مریم
7 تیر 92 10:17
وبلاگ قشنگ و پرباری بود..لذت بردم..منم دست نوشته هایی دارم ولی خیلی نیست...خوشحال میشم باهم تبادل لینک کنیم