روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

شرمساری

دستانش رنگی شده صورتش هم همینطور، می داند کار خوبی نکرده اما لذتش هنوز در چشمانش برق می زند سرش پایین است اما انگار می خندد، دلم می گیرد چقدر گفتم گواش ها رو روی لباست نریز روی فرش اتاق نریز حالا هم لباس تازه اش رنگی شده که فکر کنم پاک نمی شود هم دستش رنگ گرفته و تا چند ساعت دیگر مهمان می آید و من باید تمام این رنگ هارا پاک کنم. نگاهش نمی کنم می رم توی آشپزخانه و مشغول غذا می شوم اما همه فکرم پیش دخترک مانده حالا آمده دم در آشپزخانه دیگر از لذت در چشمانش خبری نیست، حتی سعی کرده با دستمال رنگ گواش را پاک کند اما نتوانسته در چشمانش شرمساری ست . مامان فکر کردم و فهمیدم کار بدی کردم قول می دم دیگه انجام ندم ببین با دستمال پاک کردم...
23 آبان 1393

تولدت در پناه امام مظلوم

روز هشتم آبان با شکر و ثنای خداوند مهربان آغاز می شود، وقتی یاد نعمت بزرگ مادر شدن می افتم، اینکه من لایق شدم کودکی را درونم پرورش دهم، به دنیا بیاورم و با توکل بر خدا تربیت کنم. امروز روز شادی هاست، روز شکر، روز نعمت، روز شکرانه خدای بزرگم برای شکر گذاری هیچ ندارم، هیچ جز ذکر مدام الحمدالله الحمدالله رب العالمین سه سالگی گذشت و سیندختم پا به چهارمین سال زندگی اش گذاشت، سا سالگی که هر کجا سنش را می گفتم بی اختیار یاد سه ساله بزرگ می افتادم، با هر جست و خیزش، خنده هایش، گریه هایش، بهانه گیری ها، بابا گفتن ها و خیلی حرکات دیگر که برای همه سه ساله ها عادی ست، اما وقتی یاد خانم سه ساله بزرگ می افتادم انگار این حرکات شیرین دلم ر...
10 آبان 1393

بدون عنوان

روزهایی که سپری می شوند تا به چهارمین سالگرد با من بودنت بپیوندند، چقدر قدر این لحظه هارا می دانم، چقدر دوست دارم ثانیه ثانیه با هم بزرگ شویم، بازی کنیم مثل همه لحظه ها که تو پشت تخت خواب سبز و صورتی رنگ قشنگت پنهان می شوی ، چوری پنهان می شوی که موهای لخت و مشکی ات خوب از بالای تخت پیداست و هی صدا می زنی مامان مامان بیا منو پیدا کن!!!! و من که می دانم کجایی، اما خودم را به کوچه های خیالیت می زنم و هی نگران صدایت می کنم و هی تو ریز ریز می خندی....و من کل اتاق را می گردم ، اصلا این گشتن های خیالی حال آدم را جا می آورد، انگار هدیه ای جایی گذاشته اند که می گردی تا بیابی تا ببوسیش تا ببوییش تا مست شوی تا.... خدای من ! ای مهربان تر از مادر و پد...
28 مهر 1393

پاییز سبز من....

پاییز که شروع میشه دلم یک عالمه راه رفتن می خواد راه رفتن و فکر کردن، راه رفتن  و حرف زدن، راه رفتن و باد خورد صورت، راه رفتن و ذکر گفتن، راه رفتن و نگاه کردن و هر چی با راه رفتن همراه باشه. پاییز که می یاد یادم می افته چقدر تو تابستون انتظار مدرسه هارو می کشیدم، چقدر از ظهرهای کشدار تابستون خسته شده بودم... امروز روز اول پاییز بود، تو خونه نشسته بودم صدای باد که درخت هارو حسابی تکون می داد هی بهم گوشزد می کرد پاییز اومده و من ناخودآگاه شاد می شدم پاییز دخترم به دنیا اومد ..... بهترین اتفاقی که برای هر کسی می تونه بیافته خدای بادهای سرگردان شکرت -----------------------------------------------------------------------------...
1 مهر 1393

روشا سر کلاس درس

از وقتی روشا مهد دانشگاه می ره ، روزهایی هست که کلاس ها و کارگاه های مامان بیشتر از ساعت 3 که مهد تعطیل میشه طول می کشه و مامان مجبور میشه روشا رو ببره سر کلاس و ماجرا دقیقا از همین جا شروع میشه.... هر 5 دقیقه یکبار تشنه میشه و هر 20 دقیقه یکبار دستشویی می ره و یک ساعت دستشویی می کنه و آخر کلاس که با استاد ها آشنا میشه تو کلاس تردد هم می کنه و البته می دونه هیچ درخواستی سر کلاس درس بی جواب نمی مونه - مامان شیرینی می خوام... - مامان چای نمی خوام نسکافه ندارن؟؟؟؟؟ - مامان خانم معلموتون اینه؟؟؟؟؟ - مامان معلموتون دعوات نمی کنه؟؟؟؟ - مامان می خوام رو تخته بنویسم..... وقتی بیرون می ریم حتما باید بلند از استاد اجازه بگیرم...
25 شهريور 1393

اولین مسافرت من بدون تو....

خیلی خیلی سخت خودم رو راضی کردم، انگار بهم گفته بودن باید همون قورباغه معروف رو قورت بدم، خوب منم مثل همه اولین کاری نبود که دوست داشته باشم انجام بدم... اینقدر با خودم حرف زدم که راضی شدم و دو شب بدون پاره تنم به مسافرت برم پاره تنی که الان درست بعد سه سال و ده ماه معنای واقع کلمه رو فهمیدم... از همون شنبه که فهمیدم 5شنبه باید برم استرس بدی گرفتم انگار کارم این شده بود بهانه بتراشم و نرم اما همه چیز خیلی سریع جور شد و 5شنبه من بدون یک تکه بزرگ از وجودم راهی شدم، انگار همه متوجه نقص عضو من می شدن..... صبح 5شنبه کلی بازی کردیم و کاردستی یه قاب عکس با چوب بستنی درست کردیم تند تند می بوسیدمت... انگار یک وقتی به آدم داده باشن که هی رو به ا...
10 شهريور 1393

دختری به برکت روشا

دخترم! سالها آرزو می کردم این چنین صدایت کنم. روزها برایت در خیالم مو می بافتم و برایت صحبت می کردم. و حالا خدای بزرگم خیالاتم را در وجود نازنین روشا چه زیبا، چه بیشتر و بهتر از خیالم تجسم کرده است. هیچ چیز لایقی ندارم برای شکر گذاری..... شکرگذاری بودن تو حرف زدن ها، دویدن ها، لبختد ها و تمام ثانیه ثانیه با تو بودن...... چه روزی بهتر از امروز؟ میلاد بهترین دختران بهترین خواهران، فاطمه معصومه(ع) همسایه سایه ات به سرم مستدام باد   -------------------------------------------------------------------------------------------------------- چند روز پسش سیندختم یه تل و چوب پروانه ای توی مغازه دید و گفت براش بخرم...
6 شهريور 1393

بدون عنوان

مي خواستم هر روز با بزرگ شدنت بنويسم تا يادم بماند شوقت را از درآمدن لوبيايي كه كاشتي  ، از اولين روزي كه يك كارتون رو دنبال كردي و از داستانش به هيجان اومدي از  برخوردتت  با عروسك هات با من با پدرت از دقتي كه روي آدم ها و حرفهاشون داري اينكه خيلي زود ياد مي گيري و در جاي مناسبش تقليد مي كني تينكه حالم رو مي پرسي همه جا باهام مي ياي و مي گي من جوجه اردكتم  اين قدر حرفها بود كه حوصله و حافظه نوشتن از دست رفت اما قول مي دم بنويسم برايت عزيزم
31 مرداد 1393

مهد كودك جديد

بعد از يك ماه و نيم تو خونه بودن از شنبه بردمت مهد دانشگاه خودم روز اول كه باهات تو مهد موندم توي اتاق ،ناهارخوري،اتاق بازي و خدارو شكر از مهد و تميزيش خيلي خوشم اومد از يكشنبه هم خودت بدو بدو مي ري مهد خداي بزرگم رو شكر مي كنم يكشنبه بهت قول داده بودم ببرمت معلم هامو ببيني واي كه همه از ديدنت كلي ذوق كردن استادهام مدام ازت حرف مي زنن الان يك هفته اس داري ميري مهد  صبح با هم مي ريم و عصر بر مي گرديم  
23 مرداد 1393