روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

دوستت دارم.... برای خدا

عشق فرزند یک چیزی مثل جبر می مونه، از ائن لحظه ای که می فهمی بارداری یک عشقی درونت شکل می گیره که با بزرگ شدن بچه بزرگ تر می شه و وقتی اولین نگاه رو به صورت معصومش می اندازی کامل و کامل تر میشه. این حس مادری همیشه هست، آدم بچه اش رو در هر شرایطی دوست داره حتی اگه از نظر دیگران زشت و شیطون و بد بیاد اما عزیز مادرش می شه . به نظرم همه مادرهای طبیعی این طورین یعنی طبیعت آدم هاست.... خوب منم مستثنی نبودم، من روشای نازم رو قد تمام دوست داشتنی ها دوست داشتم و انگار قلبی جدید پیدا کرده ام که بیرون بدنم می تپه.. اون موقع ها من بودم و طبیعت مادرانه و بچه ام مثل همه مادرها در همه جای دنیا ختی مثل پرندگان و حیوانات که گاهی صحنه های مادری کردنشون ...
25 شهريور 1394

خوشا شیراز و وصف بی مثالش

روز 9 اردیبهشت ماه صبح زود زود به سمت شیراز راه افتاریم. هوای لطیف اردیبهشتی و منی که هنوز هم برای جاده و سفر دلم هی تند تند می زنه، اول به حرم امن و زیبای حضرت معصومه(ع) مشرف شدیم ساعت 7 صبح بود و هوا عالی و خانم بزرگ مهمان نواز، صحن خلوت و دلباز بود و بعد مدتها فرصت حرف های در دل مانده با حضرت خانم مهیا شد. ساعت 11 در قمصر کاشان بودیم برای دیدار از گلابگیری که بوی گل محمدی اعجازی کرده بود و هوایی بود که از وصف و  توصیفش عاجزم، واقعا بهشون غبطه خوردم همچین کار معطر و زیبایی دارن. و ساعت 2 بود که در اصفهان بودیم، مهمان وازی دوست خوبم مهشید که لذت اصفهان رو برامون چند برابر کرد و لحظات خوب روا با ملیسا که خیلی به چسبید. در اصفهان ب...
20 ارديبهشت 1394

پنجمین سال

سال 94 پنجمین سالی بود که کنار سفره هفت سین ما یک دختر ناز و شیرین نشسته و از پنچ ساعت قبل هی می پرسه چرا سال نو اینقدر دیر می یاد، دختری شیرین زبون که با اومدنش زندگی من رنگی گرفت آسمونی و شیرین و زیبا، خدای بزرگم رو برای بودنش شاکرم هر لحظه و تا همیشه   سفره هفت سین ما از صبح جمعه پهن شد، یک سفره هم در اتاق دخترک با سلیقه خودش که حسابی لذت برد و ذوق کرد . ما هم از ذوق او ذوق کردیم. ان شالله بهترین سفره های مادی و معنوی را بچینی دخترم همیشه   دوستان خوبم سال نو بر همه شما مبارک در پناه حضرت مادر سلامت و شاد باشید  
7 فروردين 1394

خط دل مامان

گاهی که نه همیشه با خودم فکر می کنم آیا مادر خوبی هستم و همیشه به خودم جواب می دهم این چه فکری است مهم این است که آدم تمام تلاشش را بکند برای مادر خوب بودن نتیجه فقط با خداست. مرز مهربانی و سخت گیری و اقتدار و لجاجت و خیلی چیزهای دیگر را نمی دانم فقط می دانم من در این دنیای بزرگ بعد خدای بزرگ مسئول تو هستم دخترم و اگر گزندی تورا رسد خودم را نخواهم بخشید... خدایا کمکم کن بیشتر از هر وقت دیگر ------------------------------------------------------------------------------------- این روزها بوسه های بی هوای روشا با چاشنی قربون صدقه های قشنگی همراه شده، مامان تو ماه منی تو عزیز شیرین زبون منی تو خط دل منی..........................
15 اسفند 1393

امام مهمان نواز

مدتها بود آرزوی رفتن به مشهد داشتم و هر سری مسئله ای پیش می یومد و نمی شد، آخرین بار نوروز92 رفتیم روشا خیلی کوچیک بود و اصلا یادش نمی یومد، بهش می گفتم دعا کن بریم مشهد زیارت و اون بعد نمازش دعا می کرد که در 12 بهمن به لطف امام رئوفم به سفر مشهد رفتیم با مامانی و عمه زری و بابا و البته روشا و من!!!   واقعا آقای بزرگ رسم مهمان نوازی رو در حق ما تموم کرد. حرم امن و خلوت و راز و نیاز های تمام نشدنی، هیچ غمی حس نمی شد پر از انرژی فوق مادی و اثر بخش حیف زود تمام شد.               ...
18 بهمن 1393

معلم زبان خصوصی

امروز قرار بود معلم زبان روشا بیاد خونه، روشا خیلی ذوق داشت از صبح زود بیدار شدو لباس مرتب پوشید اما اون زنگ زد و گفت کاری براش پیش اومده و بعد از کلی معذرت خواهی قرار شد فردا بیاد ، از نظر من خیلی معمولیه واسه هر کس یهو کاری پیش بیاد اما از نظر روشا اصلا منطقی و خوب نبود. ماجرای معلم زبان گرفتن هم براش خودش داستانی داره که الان فرصت نوشتن نیست، فقط من بعد نیاز شدیدم به آموزش زبان تصمیم گرفتم معلم خصوصی بگیرم که موسسه ای که ازش معلم گرفتم پیشنهاد کرد حالا که دختر هم داری با کمی تخفیف معلم برای اونم بیاد که ما قبول کردیم و یک جلسه اومد خوب بود، روشا حسابی مجبورش کرد باهاش بازی کنه.... اما نیومدن امروز خیلی دمغش کرده بود.همش می گفت بگو معلم...
9 بهمن 1393

روشای من در این روزهای بهمنی

اینکه دخترت رو برداری و توی برف غنیمتی که داره یه ریز می باره بری تا کتابفروشی خیلی لذت داره، اصلا ای کاش همه مادر ها بتونن زیر بارون با دختراشون قدم بزنن، دست های کوچیکشون رو بگیرن و درباره همه چیزهایی که می بینن صحبت کنن. دختری که همین که دستش رو به تو داده با خیال راحت قدم می زنه حتی اگه از خیابون با اون همه ماشین هم رد بشین نگرانی نداشته باشه، ای خدای بزرگم من چقدر در محضر تو نگرانم، من چرا اینقدر نگران همه بچه های دنیا هستم، مگر تو خدای از مادر مهربان ترشان نیستی؟؟؟؟ ----------------------------------------------------------------------------------------- شبها موقع مسواک قصه غولک رو براش تعریف می کنم بچه غولی که داره با آدم ...
6 بهمن 1393

خوشحالی

اینکه من دکتری قبول شدم یعنی اینکه این قدر وقتم برای همه چیزهایی که باید بخونم کم می یاد که گاهی دوست دارم می تونستم نخوابم، اما زندگی بی خیال همه کارها و دغدغه های ما در جریانه. زندگی من که سهم عظیمی از اون مال دخترمه، یک دختر کنجکاو، جستجوگر و شیرین زبون. اوایل موقع درس خوندن تو خونه عذاب وجدان می گرفتم، عذاب وجدان اینکه دختر من احتیاج به یک مادر داره با یک عالمه زمان برای بازی و مادری، یک عالمه زمان برای شعر خوندن و گشت و گذار مادرانه و حالا من بیشتر وقتم پای لبتاب می گذره ، هرچند مثل همیشه بابای مهربون خونه هوای همه گوشه کنار خونه رو داره، هوای همه درخواست های کودکانه سیندختم رو و هوای منو که همیشه درسی برای خوندن و مقاله ای برای نوشت...
5 دی 1393

روشای چهار ساله ام

چقدر چهارسالگی با سال های گذشته فرق دارد، حالا که روشای عزیزم یک ماه و اندی از چهارسالگی را میگذراند انگار جهش بزرگی به سوی دنیای بزرگی پریده است، جهشی که گاهی نگران وسعتش می شوم. دخترک کوچکم برای هر کاری دلیل می خواهد، برای هر کاری پرس و جو می کند، سوال هایش رنگ واقعی تر گرفته،زود قانع نمی شود، بده بستان را یاد گرفته و اینقدر مثل من رفتار می کند که با آینه اشتباهش می گیرم. نه دخترم عجله نکن، جایی شنیدم تا چهارسالگی هنوز پیوند بچه ها با عالم ملکوتی برقرار است، عجله نکن درگیر دنیای فراموشی ها شوی، سعی کن همان روح ملکوتی ات را بیاندازی پشت و همراهت داشته باشی مثل کیفت که همه جا با توست، اگر گمش کنی اگر مثل من فراموش کنی یاد آوری بهای سنگ...
15 آذر 1393