روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

ای روزی دهنده طفل صغیر

کنترل تلویزیون دستم بود ، روشا روی زمین بساط نقاشی رو پهن کرده بود و با خودکار آبی صفحه سفید کاغذ رو آبی می کرد گاهی خطش از این سر برگه بی جهت به طرف دیگر می رفت و گاهی براش چشم و ابرو می کشید عجیب تو حال و هوای خودش بود اصلا انگار نه انگار تا 10 دقیقه قبلش کل زندگی رو بهم ریخته بود. کانال هارو بی جهت بالا و پایین می کردم دنبال چیزی که لحظه ای فکرم رو متمرکز کنه و موضوعش برام جذاب باشه از شبکه یک شروع کردم هر کدوم برنامه ای بود که بعد چند ثانیه عوض می شد تا اینکه شبکه قرآن اومد داشت از حرم حضرت معصومه(ع) تلاوت قرآن پخش می کرد، روشا همین طور که نقاشی می کرد سرش رو آورد بالا و گفت مامان بذار همین باشه دوست دارم قرآن گوش بدم و بعد دوباره مشغو...
16 بهمن 1392

بچه دکتر

دیروز طی واکنش های شدید من در رابطه با قبولی در آزمون دکتری دانشگاه علوم پزشکی ایران روشا می گه مامان دکتر بشی مریض هارو خوب می کنی؟؟ من هم کمی نگاهش کردم و گفتم نه مامان این دکتر فرق می کنه و بعد که دیدم نمی تونم توضیح بدم بی خیال شدم. دوباره می گه مامان تو دکتر بشی من بچه دکتر میشم میگم آره مامان شما دکتر کوچولو میشی بعد کمی فکر می گه نه دوست دارم بچه دزد بشم چرا؟؟؟؟ بهتره دیگه مامان ...... ...
7 بهمن 1392

ای پیوند دهنده استخوانهای شکسته

روشای گلم دیروز خیلی خوشحال بود آخه بعد چهل روز گج پای باباش باز شد اینقدر خوشحال بود که لحظه ای از باباش دور نمی شد همش قربون صدقه باباش می رفت هی دکتر می شد و پاشو آمپول می زد هی بهم می گفت بریم مغازه باباگونه برای بابا لباس بخریم نمی دونم چه سری هست بین سه سالگی دختر ها و عشق به بابای مهربونشون خدایا! خودت سه ساله هامونو در پناه سه ساله امام حسین حفظ بفرما
1 بهمن 1392

20

اومدم فقط به خودم یه نمره 20 بدم بایت رفتار دیروزم عصر رفتم دنبال روشا یک ربع بردمش پارک مهد کودک و با هم شعر خوندیم و بازی کردیم بعد رفتیم گلدونه و براش دوتا کتاب خریدم یکی ایلیا و غریبه ای در پارک که روشا خیلی به این قبیل آموزش ها نیاز داره و یکی کتاب شعر نی نی کوچولوی ناصر کشاورز که روشا عاشق شعر خوندنشه و بعدش آبمیوه خواست و چون من آبمیوه بیرون بهش نمی دم براش شیر کاکائو خریدم (البته باید کمی مقاومت می کردم و براش شیر می خریدم) بعد رفتیم خونه با بازی یک لیوان آبمیوه خورد و کلی بازی کرد با بابای مهربان کلی روزنامه برداشت و قیچی خواست منم بهش قیچی دادم و گفتم هر جا آدم دیدی ببر تا بچسبونیم جایی یک ساعت تموم نشست و همه رو قیچی کرد...
23 دی 1392

صبح گاهان با تو ام

دیروز تصمیم گرفته بودم به قول دوست خوبم مریم مامان آریا اخم و بغض مادرانه ام را با احتیاط خرج کنم، چون اخیرا متوجه شده بودم روشا دیگه مثل سابق اخم و ناراحتی من براش سخت نیست. عصر که رفتم دنبال روشا تو ماشین کلی گفتیم و خندیدیم و شعر خوندیم بعدش رفتیم آزمایشگاه تا آزمایش ادرار دخترک رو انجام بدیم که اصلا ادرار نکرد و مجبور شدم قوطی رو بیارم خونه، تو آزمایشگاه هی از آب سرد کن آب ریخت و خورد و لیوان یکبار مصرف آب رو با خودش آورد تو ماشین که من صبوری کردم و هیچی نگفتم بعدش هم گیر داد که دلم برای مامان جون تنگ شده بریم اونجا و من با وعده بازی و آزمایش کردن توی خونه منصرفش کردم چون خونه مامان رفتن همانا و شب تا7 بیرون بودن همان تو خونه هنوز اج...
22 دی 1392

روشای این روزهای من

روشای من این روزها عاشق ذرت مکزیکی شده روشای من این روزها زیاد با تخته وایت برد نقاشی می کشه و پاک می کنه روشای من این روزها تند تند از ظاهر و تیپ من تو خونه تعریف می کنه روشای من این روزها دوست داره بره آزمایشگاه تو قوطی جیش کنه روشای من این روزها شعر دختر بزرگ علی رو با خودش زمزمه می کنه روشای من این روزها موقع غذا خوردن با خوردن یک لقمه یک دور کل خونه رو طی می کنه روشای من این روزها دوست داره دیر تر بخوابه روشای من این روزها عاشق ترانه برادر امام حسین شده(آهنگ نشد از علی عبد المالکی) روشای من این روزها هی می پرسه محرم تموم شد؟ روشای من این روزها زیاد حرف گوش کن نیست هر حرفی 4بار زده می شه روشای من این روزها دلش یه دادا...
18 دی 1392

این روزهایماان

صبح وقتی کوله بار به دوش پاتو از خونه بیرون می ذاری و برف مثل یک هدیه ناگهانی غافلگیرت کنه لبخندی پهنای صورتت رو می گیره و مثل بچه ها دوست داری بری و روش راه بری، بدوی و حتی زمین بخوری   خداوند بار دیگر زمین سیاه رویمان را سفید پوش کرد.   این روزها که من کلی درس داشتم دخترک کنار من می نشست و نقاشی می کشید ، این روزها که همچنان پای بابا گچ سفید و محکمی دارد این روزها که من 31 ساله شده ام و مادری بر قامتم سنگینی می کند. این روزها دخترک بیشتر یاد گرفته تنهایی بازی کند. لباس هایش را کج و معوج تا می زند و در کشو جا می دهد اتاقش را جمع و جور می کند و درست هر وسیله ای را سر جایش می گذارد برای مامان از آشپزخانه وسیله می آ...
11 دی 1392

با شادیت شادم

دیروز به یک قول مادرانه عمل کردم و دخترم رو بردم شهر بازی البته از این شهر بازی های جمع و جور طبقه بالای پاساژ، اما دخترک که مثل ما نیست چشمش به زرق و برق و بزرگی و کوچکی باشه تا از در آسانسور اومدیم بیرون کلی ذوق کرد حتی نمی ذاشت کارت ورودی رو شارژ کنم ، نه تا بازی سوار شد و من هم توفیق اجباری چنتایی رو باهاش سوار شدم که نترسه وقتی روی قطار نشسته بودیم و دور محوطه رو چرخ می زدیم به این فکر می کردم که الان این محیط چقدر برای دخترک جذابه ، چقدر غرق بازی ها شده و اصلا دوست نداره از اینجا بیاد بیرون، فکر می کنه همه لذتها این جا خلاصه شده اما وقتی از دید یک بزرگتر نگاه می کنی میبینی چقدر این محیط کوچیک و دلگیر شده اینقدر که فقط ص...
25 آذر 1392

روشا درآخرین روزهای محرم

این روزها که دیگه داریم از ماه محرم خارج میشیم روشا مدام این شعر رو می خونه بابام رفته مدینه       سر گبر(قبر) سکینه سکینه نول(نور) عین        دختر امام حسین (با کسره آخر بخوانید) و بعد می پرسه مامان سکینه کیه و ما دوباره کلی درباره امام حسین و دخترش صحبت می کنیم، دیروز هم تا رفتیم سوپر کوچه خرید کنیم به فروشنده گفت می خوام شعر بخونم و همین شعر رو خوند اون آقاهه هم کلی ذوق کرد و بهش بیسکویت جایزه داد البته من زیاد خوشم نیومد به نظرم بچه نباید این قدر با همه خودمونی بشه ... نمی دونم 5شنبه ای(7/9/92) تصمیم گرفتم ظهر ببرمش مسجد تا حالا نرفته بود می دونستم براش جالبه ،...
10 آذر 1392