کابوس های شبانه من که دود شد!!!
مدتها بود شب تقریباً از ساعت 8:30 استرس من برای مسواک زدن و خواباندن روشا شروع می شد.
داستان از این قرار بود که وقتی پای دخترک به دستشویی می رسید شروع به شیطنت های خاص خودش می کرد، مسواکش رو به همه جا می مالید، خمیر داندان رو قورت می داد البته خیلی خوب می دونست نباید قورت بده و باید تف کنه، مسواک نمی زد و نمی گذاشت من براش مسواک بزنم، خلاصه این قدر عصبانی می شدم که یک روز سرش رو محکم نگه داشتم و خیلی وحشیانه براش مسواک زدم و خیلی خیل از کار احمقانه خودم پشیمون شدم
بعد هم با کلی غر غر خانوم می ومد بخوابه که تا چراغ اتاق خاموش می شد می زد زیر گریه و البته با چراغ روشن هم اصلا نمی خوابید، اول می ذاشتمش روی پام و هر چی قصه و ترانه حفظ بودم می خوندم بعد پام خسته می شد می ذاشتمش زمین و اون هی وول می خورد و آخرش با داد و دعوای من بعد یک ساعت و نیم می خوابید.
این ها اعترافات من بود، ازشون ناراحتم و یه ذره هم به خودم حق می دم. این مسئله برای من کابوس شده بود ، چون خودم بعد یک ساعت و نیم تو اتاق روشا خوابم برده بود و همه کارها و رسیدگی های آخر شبم می موند گاهی حتی نای مسواک زدن هم نداشتم.
تا اینکه یک روز بابای مهربان خانه ابتکار عمل رو به دست گرفت، روشا چراغ خوابی داشت که هنوز از جعبه بیرون نیومده بود ، مجسمه یه دختر بچه اس که موهاشو قشنگ بافته و یه آباژور هم روش داره
هدیه تولد پارسال از طرف زن عمو بود.
اونو آورد بیرون و به روشا گفت این دختر کوچولو از امشب اومده اتاق تو تا شبها اتاقت رو روشن کنه و تو خوب بخوابی...
به پیشنهاد روشا اسمش ملیکا شد.
البته روشا خیلی خوشحال شد و شبها باباش به بهانه بازی می بردش تو اتاق و کم کم می خوابوندش البته هنوز بعد یک ساعت می خوابید اما من راحت شده بودم و همین طور روشا
چون از دعوای شبانه خبری نبود و من توی اون یک ساعت به همه کار های نهاییم می رسیدم
به آشپزخونه ای که باید سر و سامون می دادم ، به تدارک کارهای فردا و خیلی چیزهای دیگه ....
با حل شدن این مشکل به فکر مسواک زدنش افتادم
به خودم نهیب می زدم تو مادری و باید بتونی بهترین روش رو برای بچه ات پیدا کنی ، دعا کردم و عاجزانه از خدا خواستم کمکم کنه
خدا خودش گفته من با صابرینم، خودش گفته از مقام مادر از خیلی چیزهایی که انگار تازه دارم متوجهش می شم
یک شب که خیلی آروم بردمش برای مسواک زدن وقتی مسواک رو گرفت دستش تا شیطنت هاش رو آغاز کنه گفتم:
روشا یه روز یه کرمی که لباس راه راه آبی و صورتی پوشیده بود ، روی دندون های دختر کوچولویی نشسته بود، چون اون دختر خوشگل یک عالم غذا و شکلات خورده بود و مسواک نزده بود
اسم اون کرم کرمک بود ، کرمک به دوستاش زنگ زد که همه بیان تو دهن اون دخترک تا با هم تولد بگیرن....
روشا اون قدر غرق این داستان شد که مسواک رو داد به من و من با کمال تعجب و ذوق مرگی حسابی دندوناش رو مسواک زدم
هر بار که کف ها رو تف می کرد به اون نگاه می کرد و می گفت مامان این کدومشون بود؟ انگار واقعا اون کرم هارو می دید که از دندوناش بیرون ریخته
خلاصه ما هرشب کلی داستان درباره کرم های دندون داریم با لباس های مختلف با دوستان عجیب و غریب و یه دختری با دندون های تمیز
یک شب که روشا خیلی زود بعد خوندن چند کتاب خوابید صبح برچسب که خیلی دوست داره زیر بالشش گذاشتم و بهش گفتم فرشته مهربون برات آورده و شبهایی که زود بخوابی جایزه داری
واقعا مشکل خوابش حل شده ، خدای عزیزم رو هزاران بار شکر می کنم که کمکم کرد .
الان زمان مسواک و خواب روشا برام بهترین زمان روز شده ، اول با قصه گویی شروع می شه اون هیجان شنیدن روشا خیلی برام جالبه و بعد که بابا روشا رو می بره بخوابونه من به همه کارهام می رسم تازه کتاب هم می خونم.
گفتم تجربه ام رو بگم شاید به درد کسی بخوره....
حسبنا الله و نعم الوکیل