روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

رویا هایم وقتی تو نبودی...

 یه زمانی که به نظر بسیار دور می آید شب های سه شنبه شیرین ترین شبهایم بودند در محوطه زندگیم شب شعر هایی بود و نقد داستان ها و رویاهای من یک دختر دبیرستانی با دغدغه های متعالی و ترس از فسیل شدن در زندگی روزمره.... شعر هایی که می شنیدم و تند تند یکی در میان یادداشت می کردم تا از خاطرم نرود و بعد ها در لحظات سخت زندگی، زمزمه  همین شعر ها آرامم می کرد امیدم را می ساخت و از نو زندگی را برایم معنا می کرد... حال در 30سالگی شعر های کودکانه دخترک را زمزمه می کنیم و در حال رانندگی بلند بلند می خوانیم یا خیلی به خودمان حال بدهیم سوسن خانوم برو بکسی ها که دخترک از شنیدنشان حسابی لذت می برد را بارها گوش می دهیم و همراه آنها می خوانیم ...
6 خرداد 1392

بدون عنوان

خدارو یه جورایی بیشتر حس می کنم ، یه جورایی از هیچ کس بدم نمی یاد و دوست دارم با همه دوست باشم و براشون دعایی کنم، یه جورایی امروز با یه کلاغ تو حیاط اداره حرف زدم و اون حرفم رو فهمید آخه نشسته بود روی سطل آشغال و هی داشت آشغال هارو می ریخت این ور و اون ور و من بهش گفتم بهتر بره لب حوض وسط اداره بشینه اول کمی قار قار کرد که نمی دونم چی گفت اما بعدش رفت.. یه جورایی خوشحالم راستش نمی دونم از چی؟ خوشحالم که دارم کتاب علایم ستارگی لیندا گودمن رو برای باردوم می خونم، خوشحالم که دیگه به دکتری گرفتن فکر نمی کنم که هی بهم استرس بده، خوشحالم دیگه برام مهم نیست خیلی چیزهاکه قبلا حرص منو در می آورد الان مایه خنده و گاهی تاسفم میشه   حال من خوب...
28 ارديبهشت 1392

بی نام هم هستم

روشای نازم از پنج شنبه شب حسابی تب کرد، از اون تب هایی که لپ های شیرینش رو گلدار کرده بود و دل مادرش رو پر از غصه... و این تب شدید و مزاحم حتی با  رفتن جمعه شب به بیمارستان کودکان بهرامی هم خوب نشد و دوباره یکشنبه صبح همون تب به مطب دکتر باستانی زاده کشیده شد که خدا صدهابار بهش خیر بده که اینقدر حاذق و دانا است   حالا من بودم و روشای مریض و بی حال خودم و کلی شربت و قرص و شیاف که اصلا روشا راضی به خوردنشون نمی شد.   چقدر سنگدل بودم که آخر به زور داروهارو ریختم تو گلوت و هی می گفتی مامان تلخه دوست ندارم   نمی دونی چه دردی داره دخترک شیطون رو بی حال گوشه مبل ببینی   نمی دونی چه دردی داره وقتی قلپ قلپ اشک...
17 ارديبهشت 1392

لا لا لا لا .....

لا لا لا لا گلم باشی                 تو درمون دلم باشی بزرگ شی همدمم باشی         همه کارو کسم باشی وقتهایی که مامانم برای روشا لالایی می خونه من چشمهامو می بندم و می رم به سی سال پیش موقعی که من روی پاهاش بودم و برام همین لالایی رو با همین آهنگ قشنگ زمزمه می کرد و آروم آروم پاهاشو تکون می داد و من حس می کردم روی ابرها هستم و این ملودی آسمانی هست که گوش می دم. وقتهایی قشنگی هست مثل همین روز مادر که یک طور دیگه به مادرم فکر می کنم و می بینم بدون اون و صدای گرمش و آغوشش و حمایتش من چی می تونستم باشم؟   ...
11 ارديبهشت 1392