روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

تربیت قرآنی

کوچیک که بودم شبا وقتی چراغ ها خاموش می شدن و می خواستیم بخوابیم فکر می کردم یه موجودی می خواد درو به زور باز کنه و بیاد تو اتاق...خیلی می ترسیدم سرم رو زیر پتو می کردم و هی یه چشمی نگاه می کردم... یادمه یه شب که خیلی ترسیده بودم مامانم اومد پیشم و گفت هر وقت می خوای بخوابی یه بسم الله بگو و این شعر رو بخون سر نهادم بر زمین           کس نیاید بر سرم              غیر از امیر المومنین و بعد .... به لطف و مرحمت مولامون دیگه نمی ترسیدم انگار نیرویی خیلی بزرگتر از اون موجود که هیچ وقت نتونست درو باز کنه هر شب می یومد کنارم می...
24 آذر 1392

بتکاندم...

 این روزها دوست دارم فرشی بودم ایرانی دست باف اصیل پر نقش و نگار بر دیواری آویخته یادگار روزهای پیشین یکی بیاید روی ایوان قدیمی خانه ای بتکاندم تمام گرد و غبارهایم را، تمام خطرات ، تمام خستگی، تمام ناپاکی ها بتکاندم ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- خدایا محتاج یک اشاره ای هستم از همان اشاراتی که نسیب بنده گان خوبت می شود، بیا و به رسم بنده پروری، به رسم آنچه خودت می دانی ، اشاره ای نما تا ستاره باران شوم
13 آذر 1392

اولین روز هفته من

تصمیم گرفته ام هفته ام را با جمعه آغاز کنم جمعه ای شیرین، دلچسب و خانوادگی جمعه ای که صبحش با بوسه دخترک آغاز شود جمعه ای که تمام وابستگی ها پا به پای هم باشد با دخترک با مرد مهربان خانه جمعه ای که قرار نباشد کار خاصی کنی، صبحانه ای بخوری، کودکانه بازی کنی، دغدغه ای هم نباشد اگر تمام روزت با مهمان بازی و گرگ بازی پر شود از کتاب دوست داشتنی - که حتما باید با مرد مهربان خانه بخوانی- چند صفحه ای بخوانی به مادرت سری بزنی و آش محلی خوشمزه ای را به سبک خواهرانه هایت بخوری احوال لباس های کمد را بپرسی و سر و سامانی با آنها بدهی... اولین روز هفته ام زلال و شفاف و شیرین گذشت. ...
9 آذر 1392

چای عشق پهلو

بابا که زنگ می زنه دخترک هر کجای خانه که  باشد می دود سمت در ، روی پاهای کوچکش بلند میشود تا دستش به دستگیره در برسد و با زور و تقلا در را خودش برای بابا باز کند، بپرد بغل بابا و تند تند بگوید منو بیانداز بالا و من نگاه نکنم که دلم بلرزد که نکند دستهای مردانه در لحظه ای دخترک را نگیرد و ....نه نمی بینم که فکر هم نکنم بابا که می آید همراهش شور و شوقی بی نظیر وارد خانه می شود، شورو شوقی آمیخته با قهقهه های بلند دخترک بابا که می آید تمام خستگی ها، کلافگی ها، قسط هاو نگرانی ها پشت در جا خوش می کنند تا درون خانه کوچک ما نیایند تا خدای نا کرده جای خنده های شیرین دخترک را نگیرد بابا که می آید یک راست دست می شوید به اتاق دخترک می رود...
5 آذر 1392

کم می آورم گاهی

گاهی مادرانه هایم کم می آورد کلافگی موذیانه خودش را جلو می کشد چشم های معصوم را نمی بینم یا می بینم و اعتنا نمی کنم خودم چقدر بزرگتر و توانا تر می بینم چقدر خودم را جدی گرفته ام من آخر؟؟؟ حس خوبی نیست دعوای دخترک زیر نگاههای پرسشگر" مگر من چه کرده ام؟" خوب می دانم خطا رفته ام لرزش دستم و صدایم می گوید حال بد و گرفتگی گلویم می گوید خوب می دانم چطور از دلش درآورم زود فراموش می کند در آغوش تشنه ام می خوابد من می مانم و شبی پر از عذاب وجدان مادرانه وقتی دستهای کوچکش را شبانه دور گردنم حلقه می کند و می بوسدم برایم مادری می کند دخترک که دیگر کم نیاورم... ...
2 آذر 1392

دخترک سه ساله

این روزها از رادیو، تو تلویزیون زیاد از دختر سه ساله ای می شنوم که همراه پدر به مسافرت رفت و گرفتار جنگ نابرابری شد و مصایبی که توصیفش هم ... دختر سه ساله ای که شبی سراغ پدرش رو می گرفت و بهش سر بریده پدر رو نشون دادن.... حالا الان که خودم یه دختر سه ساله شیرین زبون دارم که نفسش به نفس باباش بسته اس و اگه شبی بابا کمی دیرتر بیاد هزاربار سراغش رو می گیره، حالا که دخترک سه ساله من نور و روشنایی خونه ام شده چقدر مصایب خانوم رقیه رو بیشتر حس می کنم دلم بدجور برای مظلومیتش می شکنه...   خدایا تو رو به کوچولوی سه ساله آقا امام حسین قسمت می دم همه بچه هارو در پناه خودت حفظ کن و کمکمون کن این ایام رو با معرفت و بصیرت سپری کنیم... ...
18 آبان 1392

زیر باران باید رفت

از همون هواهایی که اصلا نمی تونی تو خونه بند بشی باید شال و کلاه کنی بزنی بیرون ، با زمزمه شعر سهراب چتر ها را باید بست ، زیر باران باید رفت . فكر را ، خاطره را زیر باران باید برد . با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت . دوست را ، زیر باران باید دید . عشق را زیر باران باید جست . زیر باران باید بازی كرد . زیر باران باید چیز نوشت ، نیلوفر كاشت. [ صدای پای آب ] از همون هواهایی که اون موقع ها وقتی سال اول کارشناسی بودم یک ساعت زودتر راه می افتادم تا  چهارراه پارک وی دوست داشتنیم رو پیاده برم تا دانشگاه ، بوی خوب کوچه و خیابون های بارون زده کوچه الف تا ج که خیلی دوستش داشتم و نفس عمیق بکشم و باشم و حس کنم خوشبختی همین نزدیکی ست...
5 آبان 1392

بیش از حد

همیشه سعی می کنم یادم بمونه زیاده از حد چیزی نباشم و کاری نکنم، زیاده از حد به کسی توصیه ای نکنم زیاده از حد نگران چیزی نباشم ، زیاده از حد همسر فداکاری نباشم و حتی زیاده از حد مادری نکنم.   البته در مورد مادری این زیاده از حد برام معنایی نداشت، یا بهتر بگم مادری برای من اندازه ای نداره که بخوام حد خودم رو بسنجم و نگه دارم ، همیشه فکر می کردم مادری مثل آسمون می مونه که هر چی بالا بری باز هم به آخرش نمی رسی... الان بعد 34ماه مادر بودن چقدر نگران لحظه به لحظه دخترکم هستم ، چقدر بهش توصیه می کنم و اصلا توجه ندارم ذهن کوچکش قادر به درک این همه توصیه و نگرانی هست یا نه ؟   و چون مادری برام اندازه ای نداره نمی دونم با چی خودم ر...
3 شهريور 1392