روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

من مادر هستم پس باید مادرگونه رفتار کنم

واقعا متاسفم که هنوز مادرگونه نیستم هنوز زود عصبانی می شوم داد می زنم کلافه می شوم و ... متاسفم چرا وجود پر مهر این فرشته کوچولو که از نوع فوق شیطونش گیر من افتاده این قدر منو خسته می کنه   چرا بدن فیزیکی من این قدر ضعیفه که شبها خیلی خسته ام حتی برای بازی حتی برای کتاب خوندن باید یاد بگیرم باید خیلی چیزهارو یاد بگیرم و خدارو شکر دوستان و همراهان خوبی دارم تا بهم یادآوری کنن مادر خوب بودن کمی هم سخته باید صبور بود اول فکر کرد و به خود یادآوری کرد اون هنوز 2سال و نیم بیشتر نداره آخه   ممنون مریم جون ممنون همه دوستان خوبم دوستتون دارم دیشب روشا موهای منو شونه می زد و هی می گفت مامان دردت نمی یاد؟ مامان چقدر موهات درازه؟...
24 ارديبهشت 1392

کارهای خیلی خیلی بد

دخترک قصه ما یه کار زشت کرده و مامان حسابی عصبانیه خداییش شما بودید چیکار می کردید؟ دلم می خوام واقعا بهم بگید اگه جای من بودید چیکار می کردید؟ بزار از اول بگم: دیروز ساعت 3 عصر بعد از یک روز معمولی کاری رفتم دنبال روشا مهد کودک که ایشون خواب بودن و کلی خودشونو واسه ما لوس کردن خوب از قدیم گفتن نازکش داری ناز کن ناز کش نداری پاهاتو دراز کن .... و دخترک چون نازکش داشت و از اون نازکش های آویزون که آدم حالش همچینی بهم می خوره هی ناز کرد که یه بوس بده به ما... خلاصه اومدیم خونه و تا رسیدیم من هنوز مقنعه در نیاورده(مامان های کارمند می دونن یعنی چی مقنعه درنیاورده) خانم خانومها گفت گلاب به روتون پی پی دارم و سریع و فرز شلوارش رو درآورد ...
22 ارديبهشت 1392

خدارا شکر...

حال دخترک خوب است و من دوباره راحت می توانم کتاب بخوانم بدون اینکه هی نگران داغی صورتش و درد گلویش باشم   چقدر خدای عزیزم را برای سلامتی اش شاکرم و چقدر قدر این لحظه ها را می دانم... چشماتونو ببندید می خوام فال حافظ بگیرم آماده   نبت کنید . . . از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که درین گنبد دوار بماند
21 ارديبهشت 1392

کتاب های مامان

کتاب خوندن برای من مثل آشپزی می مونه منو می بره تو خیالاتی که که توش می تونم هر کسی رو اون طور که دلم می خواد تصور کنم بدون عذاب وجدان قضاوتش کنم و حل بشم توی کلمه کلمه اون، کتاب مثل دوستای خوبم می مونن باهاشون می خوابم ، بیدار میشم و هی غرق میشم ، من عاشق این غرق شدنم حسابی   تازگی بعد جدیدی از کتاب ها رو شروع کردم که حس و حال عرفانی قشنگی داره فعلا با اون ها زندگی می کنم و دخترک شیطونم که نمی ذاره تو خونه کتاب دست بگیرم   مامان کتاب بده بخونم نه مامان برای شما نیست برای کیه؟ برای مامان مخصوص منه و من باید بخونم شما باید کتاب های خودتو بخونی چرا؟ ؟ مامان برام بخون دخترم این برای شما نیست   حالا ی...
10 ارديبهشت 1392

حالم خوب است...

چند وقت هست شروع به خوندن کتابهایی کردم که حال و هوای دلم رو عجب زیرو رو کرده خیلی مهربون تر، خوش رو تر و عاشق تر شدم دوباره شعر همه چی آرومه رو تکرار می کنم و شادم صبح ها تو آینه کلی با خودم حرف می زنم و خلاصه   من کودک الهی هستم با روشا خیلی خیلی ملایم تر و مودبانه تر حرف می زنم و البته جالبه اونم در جواب منو مامان خانوم خطاب می کنه پشت همه دستوراتم یک لطفا می ذارم که روشا هم میگه خواهش می کنم عزیزم راستی  در ادامه مطلب عکس روز پنج شنبه رو که با مامان های خوب آبانی تهرانی رفتیم پارک آب و آتش رو ببینید(از وبلاگ دوست خوبم شادی جون مامان پارسا برداشتم) جای همه خالی مخصوصا آیدا، مریم ها و وفا جونم خال...
8 ارديبهشت 1392

روزانه های من با تو

صبح ها  می خوابی تا هر موقع که دلت خواست بعد با بابا می یای دم مهد و به من زنگ می زنید تا من بیام و ببرمت مهد تو ماشین هم کلی با هم بازی می کنیم و باز هم موقع جدا شدن کمی بهونه گیر می شی که راستش من این بهانه گرفتن هاتو دوست دارم گلکم بهونه هایی که خودم هم دارم صبح ها که ازت جدا می شم همش به بهونه ای فکر می کنم که بیشتر پیش تو باشم . وقتی کاری می کنی که من ناراحت بشم می یای دستهای کوچولوتو می اندازی دور گردن من و می گی "دخترم قربونت برم ناراحت نباش بخند" دقیقا دیالوگ های منو موقع نوازش هام بهم پس می دی. هی می گی مامان گوش کن صدای گلهای بهاری می یاد ... منم گوش می کنم و گوش می شوم و چشم می شوم برای تو ... بازی این روزهای ما مهمون ب...
3 ارديبهشت 1392

بار دیگر شهری سرسبز

راس ساعت 6:30 روز پنج شنبه 22 فروردین ماه، مامان روشا بعد از بستن بارو بنه سفر و چک لیست وسایلی که باید بر می داشت و خوندن آیه الکرسی آروم اومد تو اتاق روشا که خواب خواب بود اول نگاهی به صورت دخترش انداخت و بسم الله گویان دخترک رو برداشت و برد آروم روی صندلی ماشین گذاشت تا ادامه خوابش رو توی ماشین ببینه خواب هایی که توی همش یه هاپوی گنده بود و روشا اونو زده بود.  هوای صبح بهاری حسابی خود نمایی می کرد و این خانواده کوچک برای یک مسافرت سه نفری به شهر رشت می رفتند. شهری با طبیعت دست و دلباز البته یک روز در شهر و بقیه سفر در روستای بکر آقا سید شریف و چماچا گذشت با خونه های روستایی پر از اردک و غاز که روشا هی می دوید دنبال ...
27 فروردين 1392

دوستان گل من و روشا

یه اتفاق خیلی خیلی خوب که بهار امسال افتاد و من کلی ذوق کردم دیدن دوتا از دوستای مجازیم بود که الان از شیرین ترین دوستای حقیقیم هستن، کسایی که با اینکه ندیده بودمشون اما حس می کردم همسایه دیوار به دیوار خونمون هستن و گاهی که دلم گرفته سر بکشم تو خونشون و بگیم و بخندیم و شاد شیم، یا اون دوستی که دیر به دیر می بینیش اما همش یاد حرفهاش هستی و از بودنش خوشحالی هفته اول ویهان گل، پسر ناز و بامزه خودم با مامان گل و بابای خوبش اومدن تهران که البته به خاطر گرفتاری های عیدانه فقط تونستیم چند ساعتی تو سرزمین عجایب همدیگر رو ببینیم و خیلی کیف کنیم. این عکس اصلا خوب نشد چون با دوربین بود بهتر نداشتم ببخشید دوست گلم و هفته دوم پارسای خوش زبو...
18 فروردين 1392

عیدانه های من با روشا

اولین غذای ما در سال جدید لازانیا بود ، البته این لازانیا پختن جریان داره به رسم خانوادگی باید شب عید سبزی پلو با ماهی خورد تا همیشه سرسبز بود و شاد و روز عید رشته پلو که مادرم همیشه با مرغ می پخت به نیت این که در سال جدید رشته کارها باز باشه و سر و سامان، ما هم شب عید خوش و خرم سبزی پلو پختیم و جاتون خالی نوش جان کردیم و اما روز عید دیدیم رشته پلویی نداریم گفتیم چی بپزیم که رشته داشته باشه ماکارونی اومد به ذهنم اما دیدم بیشتر هوس لازانیا کردم خلاصه این شد اولین غذای ما در سال جدید. البته نوشته روی لازانیا کار همسر گرامی می باشد.(ما هم دوست داریم) به مناسبت سال مار همسر عزیز ماری به خونه آورده بود تا روشا از نزدیک ببینه و بازی کنه (...
18 فروردين 1392